طهران قدیم
اشاره
تهران چهل پنجاه سال پیش شهری بود به وسعت تقریبی بیست و یک کیلو متر مربع که تعداد جمعیتش را بین دویست و پنجاه تا سیصد هزار نفر تخمین میزدند. تعداد دقیق جمعیت شهر از آنجهت معلوم نبود که هنوز آمار و احصاییه معمول نشده، داشتن شناسنامه هم باب نشده بود و تا موقعی که اولین سرشماری انجام گرفت تعداد جمعیت شهر را با حدس و گمان تخمین میزدند.
تهران صورت هشت ضلعی ناقص الاضلاعی داشت که با خندقی که به دورش حفر کرده بودند از اراضی اطرافش جدا میشد و ارتباط آن با خارج شهر تنها به وسیله سیزده دروازهای بود که اطرافش ساخته شده بود.
عرض خندق بین شش تا ده ذرع و عمق آن تقریبا چهار ذرع بود و این
ص: 14
آخرین خندق شهر بود که در زمان ناصر الدین شاه حفر شده، محدوده شهر را نسبت به برج و باروهایی که در عهد شاه طهماسب صفوی کشیده شده بود و بیش از یک فرسخ محدوده نداشت تا چهار برابر وسعت بخشیده بود.
حدود
حدود جغرافیایی تهران در زمان مورد بحث عبارت بود از:
شمال: از شرق به غرب، در طول خیابان شاهرضاه نرسیده به پیچ شمیران تا کمی بعد از چهار راه کالج که بشکل مایل بطرف غرب و خیابان سی متری ممتد میگردید.
غرب: از زیر چهار راه شاه تا نزدیک میدان گمرک.
جنوب: در امتداد خیابان شوش تا میدان شوش.
شرق: در مسیر خیابان شهباز تا بعد از میدان ژاله که کج و معوج و با اضلاعی ناقص در جهات فرعی به یکدیگر پیوسته هشت ضلعی نامتناسب شهر را به وجود میآورد.
خیابانهای مذکور غیر از خیابان شوش که بعد از همه احداث شد اولین خیابانهایی بودند که در زمان پهلوی اول از زمینهای دولتی، یعنی خندقهایی که پر شدند، به وجود آمد و با ایجاد آنها ضرر و زیانی متوجه کسی نشد.
ص: 15
محلات شهر
تهران دارای پنج محله بود به این شرح:
اول- محله عودلاجان: محدود به خیابان جلیل آباد (خیام) و ارک کاخ گلستان و بیوتات سلطنتی تا ناصریه (ناصر خسرو) و حدود مسجد شاه و شمال بوذرجمهری شرقی و بازار عودلاجان یا بازار کلیمیها و محله کلیمیها و پامنار و جنوب خیابان چراغ گاز یا چراغ برق (امیر کبیر) و میدان توپخانه (میدان سپه).
دوم- محله سنگلج: محدود به خیابان خیام تا انتها و از شمال تا میدان حسن آباد و خیابان شیخ هادی و باستیون و پهلوی جنوبی (امیریه) و پل امیر بهادر (خیابان بین میدان شاهپور و سه راه امیریه) و بازارچه قوام الدوله تا خیابان خیام.
سوم- محله بازار: حدود سه راه مسجد شاه (انتهای خیابان ناصر خسرو) در امتداد خیابان جباخانه (خیابان بوذرجمهری) تا انتهای بازار بزرگ (بازار بزازها) و بازار چهل تن. در جنوب و متمایل به طرف شرق تا خیابان ماشین دودی یا گارماشین (خیابان ری).
چهارم- محله چالهمیدان یا چالی میدان: محدود به حدود جنوب بازار چهل تن و امامزاده سید اسماعیل و میدان مالفروشها و میدان امین السلطان و گمرک و خانیآباد و دروازه غار و پاقاپوق (میدان اعدام یا میدان محمدیه).
ص: 16
پنجم- محله دولت: عبارت از حدود خیابان لالهزار، خیابان شاهآباد، خیابان اسلامبول، خیابان علاء الدوله (فردوسی) خیابان لختی (خیابان سعدی) خیابان واگنخانه (خیابان اکباتان) خیابان عین الدوله (خیابان ایران) خیابان دوشانتپه (خیابان ژاله) خیابان نظامیه (خیابان بهارستان) دروازه شمیران، دروازه دولت و متعلقات آن که بعد از چهار محله سابق الذکر بوجود آمده جزء محلات جدید الاحداث و غیر قابل اعتنای شهر به حساب میآمد.
دروازههای داخل شهر
غیر از دروازههای سیزدهگانه اطراف شهر که در امتداد خندقها شهر را در محاصره داشتند دروازههای دیگری نیز در داخل، یعنی در مرکز شهر، وجود داشت که حدود ارک شاهی و عمارات شاهی و کاخهای سلطنتی را از شهر مجزا میکرد و عبارت بودند از:
1- دروازه خیابان چراغگاز: در شرق میدان سپه و اول خیابان امیر کبیر که با آجر و گچ و بدون زینت ظاهر ساخته شده بود و شاید عمر و فرصت سازنده به تکمیل و آرایش ساختمان آن کفاف نداده بود.
2- دروازه ناصریه: ابتدای خیابان ناصر خسرو در ضلع جنوب شرقی میدان سپه، مقابل تلگرافخانه.
3- دروازه باب همایون: اول خیابان باب همایون مشرف به میدان سپه، یعنی در قسمت جنوب غربی آن، مقابل دیوار غربی پست و تلگراف، یا سر در نقارهخانه که در اعیاد و جشنها بر سر در آن نقاره مینواختند و بعد از خرابی
ص: 17
آن دروازه و نقارهخانهای شبیه به آن جلو میدان مشق به دستور سردار سپه بنا شد که تا اکنون برقرار میباشد، اما آن گیرندگی و ظرافت را نتوانست بدست آورد.
4- دروازه خیابان علاء الدوله: اول فردوسی مشرف به میدان سپه.
5 و 6- دروازههای باغشاه و لالهزار: در زمان خود قاجار برای عبور و مرور واگن برداشته شد و اثری از آنها نمانده بود.
7- دروازه ارک: جنوب میدان ارک که بر سر در آن نیز نقارهخانه ساخته شده بود.
8- دروازه نو: بر خلاف نامش دروازه کهنهای بود در انتهای بازار عباسآباد که از دوران صفویه بر جای مانده مخروبه آن هنوز باقیست.
9- سر در الماسیه: انتهای خیابان باب همایون سردری دروازه مانند داشت که باغ اندرون شاهی را به خارج مرتبط میکرد، شبیه به دیگر دروازهها و با بسته شدن آن دروازهها، راه رفت و آمد به اندرون قطع میگردید.
دروازههای اطراف شهر
اشاره
در هر طرف از جهات چهارگانه شهر سه دروازه نیز وجود داشت که عبارت بودند از:
شمال: دروازه شمیران (حدود سر پیچ شمیران فعلی یعنی محل تقاطع خیابان کورش کبیر و شاهرضا) و دروازه دولت (محل تلاقی خیابانهای سعدی شمالی و شاهرضا و روزولت) و دروازه یوسفآباد (چهار راه کالج).
غرب: دروازه باغشاه (انتهای خیابان سپه) دروازه قزوین (میدان قزوین) و دروازه گمرک (انتهای خیابان امیریه رو به میدان گمرک).
جنوب: دروازه خانیآباد (میدان خانیآباد در محل تلاقی خیابان خانیآباد یا مولوی با خیابان شوش) دروازه غار (فاصل بین خانیآباد و میدان شوش)
ص: 18
دروازه شاه عبد العظیم (میدان شوش ابتدای جاده شهر ری).
شرق: دروازه خراسان (میدان خراسان ابتدای جاده ری) دروازه دولاب (سه راه شکوفه) و دروازه دوشانتپه (انتهای خیابان ژاله مشرف به میدان ژاله) و جدا از اینها دروازه بیسقفی که ماشین دودی یا قطار حضرت عبد العظیم از آنجا به شهر ری فعلی رفت و آمد مینمود.
این دروازهها که جز دروازه ماشین دودی معماری بقیهشان با تفاوتهایی شبیه معماری زمان صفویه بود در زیر بنایی به مساحت صد تا صد و بیست ذرع مربع در عرض پانزده و طول هشت ذرع برپا گردیده بود. با این شکل که دهانهای بزرگ در وسط و دو گوشوار در دو طرف داشت. محفظههای دو گوشوار از داخل بصورت دو اتاق شش ذرع در چهار ذرع برای مأمورین و دروازهبانان درآمده بود که نمای آن با کاشیهای زیبائی تزئین یافته و با هشت مناره کوتاه و ظریف با تصاویری از پهلوانان باستانی ایران مانند رستم و گیو و گودرز و صحنههای نبرد رستم و سهراب و رستم و افراسیاب و رستم و اشکبوس و رستم و دیو سفید و امثال اینها زینت یافته بود.
دروازه و دروازهبانی
دروازههای دوازدهگانه اطراف شهر- بجز دروازه بیسقفی که محل عبور ماشین دودی بود- تنها مدخل و مخرج آیندگان و روندگان شهر بحساب میآمد که از اذان صبح گشوده شده کمی بعد از غروب مسدود میگردید و مترددین را لازم بود که فقط در ساعات گشایش آنها رفت و آمد داشته باشند و در ساعات و
ص: 19
اوقات غیر مجاز فقط با راضی ساختن دروازهبانان و دادن پول چای و دستلاف و مانند آن میتوانستند عبور و مرور بکنند و در غیر اینصورت اجبار بود که تا باز شدن آنها معطل بشوند.
دو اتاقی که در دو طرف این دروازهها ساخته شده بود یکی برای مأمورین نواقلی (اخذ عوارض) و یکی جهت دروازهبانان بود که بستن و گشودن دروازهها را در اختیار داشتند و هر مسافر تازهوارد را الزام بود که با این دو دسته برخورد داشته باشد.
وظایف دروازهبانان نظارت در احوال آیندگان و روندگان و در صورت دستور، تفتیش بدنی و تحقیق و تجسس در احوال ایشان و تکالیف مأموران نواقل دریافت عوارض از بار و مرکب مسافران بود که از مشاغل پر درآمد دستگاه دولت بشمار میآمد.
عوارضی که از ورود و خروج هر بار و مسافر دریافت میگردید عبارت بود از:
صد دینار (یک دهم ریال) برای هر لنگه بار الاغ و یک عباسی (دو دهم ریال) برای هر لنگه بار قاطر و پنج شاهی (ربع ریال) برای هر لنگه بار شتر، ایضا دو قران جهت هر درشکه و سه قران (ریال) برای هر کالسکه و چهار قران برای هر دلیجان و پنج قران برای هر گاری پستی و یک تومان (ده ریال) جهت هر
ص: 20
گاری تجارتی ، بعلاوه نفری یک عباسی چهار شاهی (دو دهم ریال) که از هر مسافر دریافت میگردید، به همین حساب برای هر چهارپای خالی از هر سر اسب و الاغ و شتر و قاطر و همچنین گاو و گوسفند که از چهار شاهی تا نیم ریال بوصول میآمد.
چون دولت از جهت صرفه غالبا عواید دروازهها را مانند غالب مشاغل به اجاره واگذار میکرد دروازهبانان حکام مطلق العنان دروازههای خود بودند که نرخ عوارض آنرا در فصول مختلف و رواج و کساد کسب و کار تغییر داده توجهی به قرار دولتی نمیداشتند و چه بسا که این تغییر نرخ عوارض و حق العبور در موارد مختلف مانند مخارج اضافی یا توقعات و زیادهخواهیهای کنتراتچیهای خویش که این دوازده دروازه را یکجا اجاره نموده واگذار کرده بودند یا ضعف و آشفتگی دولتها بچند برابر بالا برده بدلخواه خویش قوانین مقرر میداشتند تا آنجا که گاهی منجر به ضبط و مصادره اموال و اثقال مردم میگردید که تنها راه چاره اینگونه مواقع برای مردم آن بود که متحمل مرارت تغییر مسیر گردیده بطور قاچاق از بیراهه و شکاف خندقها و مثل آن رفت و آمد بکنند.
البته عوارض و حق العبور اتومبیل که در آنزمان شاید در روز از تعداد انگشتان دست یک مأمور تجاوز نمینمود مبنایی نمیتوانست داشته باشد که اولا مربوط بانصاف و مروت نواقلیها و دروازهدارها بود که تا چه مبلغ مطالبه نمایند و دیگر بستگی به آنکه چه کسی راکب چنان مرکوب میباشد و کم زوری و پر زوری او که چندین برابر پرداخت کرده یا بدون آن عبور بکند. ولی آنچه مسلم و جزء قوانین خود ساخته دروازهبانان بود آن بود که از هر اتومبیل سواری یک تومان و از هر سرنشین آن دو قران دریافت میکردند و اگر از صاحب مقامی محروم گشته چیزی عایدشان نگردیده بود آنرا سرشکن کامیونهای باری و سواریهای
ص: 21
مسافری و یا با ایراداتی که از بار و دیگر اوضاع آنها میگرفتند از این دو وصول میکردند.
پالکی و کجاوه و تخت روان یا هودج نیز از جمله وسایلی بودند که هنوز وجود داشته اما کمکم رو به زوال میگذاردند و از پالکی آن یک قران و از کجاوه سی شاهی (یک قران و نیم) و از تخت روان از دو تا چهار پنج قران وصول میگردید.
اگر چه بطوریکه ذکرش گذشت دروازهبانی و نواقلی از مشاغلی بود که کمتر کاری عوایدش بپای آن میرسید، لیکن مداخل کلی و برهکشان آنها در مواقعی بود که وضعی فوق العاده مانند جنگ و سان و رژه و مانور و شاهسواری و مثل آن پیش آمده دولت مال بگیری داشته بخواهد مهمات و قورخانهای حمل و نقل بکند.
در این مورد توضیحی لازم میآید و این آنکه چون دولت جهت صرفهجویی و خودداری از مخارج اضافی یا فقر مالی برای چنین مواقعی. وسائلی در اختیار نداشت آنرا از مرکب و مرکوب مردم تأمین مینمود، باین صورت که حکمی برای مصادره و توقیف چهارپایان و گردونهها صادر نموده در اختیار مأموران مینهاد و این همان زمان بود که مأموران به مال و حشم و دواب صغیر و کبیر رحم نکرده، با آنکه جز دستور اخذ اسب و الاغ و شتر و قاطر و وسایل چرخدار نمیرسید، اما از گوسفند و بز و مرغ و خروس و خشک و تر مردم نیز نگذشته هر چه بچشمشان میرسید غارت میکردند.
اگر چه این مأموریت منحصر به دروازهبانان و مأموران نواقلی نمیگردید و این موارد فرصتی بود که هر فراش و آژان و سرباز و قزاق و سردمدار در هر نقطه
ص: 22
از خارج و داخل شهر به یغما و چپاول اموال و اثقال مردم پرداخته با چوب و کتک، چارپایان را از زیر رکاب مردم کشیده با بار و بنه به اسم دولت و بنفع خود تصاحب نماید، باز این لجام گسیختگی به این حد نیز محدود نمیگردید و درشکه و گاری و چهارچرخه و اتومبیل و آنچه از این قبیل را هم شامل نموده چپاول میگردید و از دست ندادن این اموال هم منوط بآن بود که از ابتدا با پرداخت پول شیرینی و پول چلو کباب و مبالغی باسامی آنها بتوانند مأمور را راضی، والا چندان که از اختیار مالک بدر آمده بتصرف مأمور قرار میگرفت و از نظر غایب میگردید دیگر مگر مرکب را در میدان مالفروشها و اثاثیهاش را در میدان سید اسماعیل که فروخته شده بود و دیگر اشیائش را در خانه و اتاق و اندرون و شکم مأمور بدست آورد، که شاید جمله خر بگیری و مثل تا بگویم: «خر نیستم صد خروار بارم کردهاند» از همین زمان میباشد.
عواید دیگری نیز برای دروازهبانان وجود داشت. مثلا به بهانه تفتیش و بازرسی اموال و اشیاء مسافران و مکاریان هر زمان شیئی یا اشیایی را مانند پارچه و تریاک و بنگ، قاچاق میشمردند و به دستآویز آن به اخاذی و جیبکنی میپرداختند و وای بحال مسافر و صاحب باری که از پرداخت (پول شیرینی و دستلاف) خودداری ورزیده ناخن خشکی بکند که اولا بار و بنه او خالی شده از بسته و جعبه و عدل از هم گسسته پایمال خاک راه و دستخوش نابودی و تاراج میگردید و ثانیا ساعتها بلکه روزها و هفتهها باید سرگردان و معطل گشته درمانده چارهسازی گرفتاری خویش بماند تا در آخر هم که باز بتوصیه اهل خیری که راهنمائیش کند که «با مأمور دولت نمیشود در افتاد و هر که با این گروه در افتد ور افتد» و بعقل آوردن سر او که از نصفه ضرر برگشتن هم منفعت میباشد وادار شود که چیزی هم اضافه بر خواسته اولی ایشان تسلیم نموده خود را خلاص بکند و در واقع هم چوب را خورده و هم پیاز را و هم جریمه
ص: 23
را پرداخت بکند.
نوع دوم این مداخل و غارتگری وقتی انجام میگرفت که کار دروازه رواج داشت و کمتر فرصت وقتکشی بود و باید معامله دربست یعنی با نظر و توافق طرفین و بسرعت انجام میگرفت و نرخها یک لا بچند لا ترقی میکرد که اگر مسافر و صاحب بار مطیع و سر براه بود و کم و زیادی کرده تحصیل رضایت مینمود که فبها، خودش آزاد و مالش بدون تفتیش و جستجو مرخص میگردید و هر آینه برخلاف این عمل میکرد و آری و نه و چون و چرا و لجاجت و تمرد مینمود چوبهایی بود که به بهانه تفتیش به بارهایش میزدند و سیخهای آهنی نوک تیزی که بجستجوی تریاک بداخل بستهها و عدلهایش اگر چه پارچههای قیمتی و بالاتر از آن هم بود فرو برده، هستی و سرمایهاش نابود میکردند که گویا مثل معروف «اگر یکی دیگر بزنی هیچ» از همین احوال میباشد.
خندق
اشاره
خندقهایی که از آنها بحث میشود مربوط بدوران ناصر الدینشاه است و خندقهایی که پیش از آن در عهد صفویه کنده شده بود مساحت بمراتب کمتری را در حصار خود داشته بود.
وسعت شهر در داخل خندقهای گذشته در حدود هفت کیلومتر مربع بوده در حالیکه خندقهای ناصری بیش از بیست کیلومتر را در برمیگرفت و اگر در ابتدا با وضع بسامانی حفر شده از آنها مواظبت بعمل میآمد در این زمان از حالت
).
ص: 24
دروازه دولت در حال خراب کردن
ص: 25
اولیه آن نشانهای بر جا نمانده، دیوارههای آن در اثر برف و باران و سیلاب و خاکبرداری و بازی اطفال از میان رفته، کف آن بالا آمده، شکافهایی که در آن پیدا شده معبر عام گردیده بود و از همین معابر هم بود که شبها کاروانیان و چارپاداران و امثال آن جهت فرار از مزاحمت دروازهبانان و نواقلیان اموال و اثقال خویش عبور میدادند.
خندقنشینان
خندقها محل اجتماع و سکونت روز و شب الواط و اراذل و فقرا و غربا و کولیها و شترداران و دزدان و فواحش و دراویش و قلندران و امثال آن که بدون مزاحمت میتوانستند در آن تردد و زندگی بکنند. کولیها و شتردارانی که در آن سیاهچادرهای خود را افراشته و قاطرچیانی که آنرا مأمن و گوسفنددارانی که آنرا محل نگاهداری احشام ساخته و بیخانمانهایی که غار و دخمههایی در آن بوجود آورده منزل میساختند و فواحشی که این گونه دخمهها را مأوای خویش کرده کارگزاری قاطرچیان و شترداران میکردند. ایضا هر قسمت آن طفیل دستهای از لشوش و محل عرض وجود عدهای از اجامر و قمارباز و آدم لختکن و مزاحم و شریر که آنرا محل درآمد خویش میداشتند.
از جمله دراویشی که خلوتهایی از آنرا جهت سکونت گزیده با چادر و حصیر و گونی و پارچهسرسایهای برای خویش ساخته خانقاهی فراهم کرده با عدهای مرید به صرف چرس و بنگ و حشیش و مثل آن میپرداختند و مهمترین آنها خانقاه «درویش کوتوال» در حوالی خندق دروازه دولاب بود که قلیانهای حشیش و دوغهای وحدتش مشهور گردیده، خانقاهش خراباتی که سرسپردگان را روزها و هفتهها معتکف آستان میگردانید و هنوز هم «کوچه خرابات» که نامش از آن خانقاه گرفته شده بود و قهوهخانهای که بعد از او نزدیک خندق
ص: 26
بوجود آمد و تا این اواخر مراجعان را با چپقهای بنگ و دود و دمهای مختلف به سیر آفاق و ملکوت میکشاند برقرار میباشد.
درویشها
درویشها در خندقهای نزدیک دروازهها فرود میآمدند و هر دروازه هر چند گاه محل استقرار و خانقاه درویشی میشد و چون فسخ اقامت میکرد متعلق به درویش و قلندری دیگر میگردید، از جمله درویشان و قلندرانی با صفات و خصوصیات مختلف که بعضی فقط ساقی چرس و بنگ مریدان میشدند و بعضی از خاصانشان که کشف و کرامت یا ادعای آنها داشته، تارک دنیاهایی که از ایشان عجایب تعریف شده که وزارتها و امارتها میبخشیدند و بزرگان و صاحب نفسانی که گرهگشاییها داشته، مسیحا نفسیها میکردند.
قنبر سیاه
از جمله غار بخوابهای این خندقها یکی هم مردی به نام قنبر سیاه بود که امرش از دزدی مصالح ساختمانی میگذشت، باینصورت که شبها با الاغ خود گچ و آهک و آجر و مثل آن از سر کورهها دزدیده پشت دکاکین مصالحفروشهای دم دروازه ریخته صبح پولشان را دریافت مینمود که چون گفتنیای؟! دارد ذکر میشود:
قنبر سیاه مردی بود زشت سیاهچرده با موهایی ژولیده درهم گوریده، مانند سیاههای آفریقایی با قدی متوسط که تابستانها مصالح دزدی و پاییز و زمستان از خرمنها و روستاهای اطراف گندم دزدی و جو دزدی مینمود.
در یکی از شبهای پاییزی که در جاده تقی آباد ورامین جوال خود را پر کرده و بطرف شهر میآمده است در تاریکی بیابان صدای ناله زنی بگوشش
ص: 27
میرسد و چون به رد صدا میرود جوان زنی را مینگرد که به روی زمین پیچ و تاب خورده خدا خدا میکند و چون کبریت کشیده به تفحص میپردازد معلوم میکند حامله پابماهی است که هنگام وضع حملش میباشد، با اوضاع و احوالی چنین که شوهرش در هفته پیش مرده، مادر شوهر وی را از خانه رانده بناچار روانه حضرت عبد العظیم گردیده میان راه درد حمل امانش بریده در این نقطه از پا درش انداخته است.
چون داستان او را میشنود که جز مضطر بیپناهی نمیباشد و از عزیمت بسوی حضرت عبد العظیم هم هدفی جز بیهدفی نداشته است، جوال گندم را از روی الاغ برگردانده سوارش کرده روانه میشود و در حضرت عبد العظیم به عنوان خواهر به خانهایش سپرده وسایل زایمانش را فراهم میسازد و در اولین ساعت فردا هم الاغ خود را که تنها داراییش بوده فروخته برایش لوازم زندگی و مایحتاج فراهم مینماید و جهتش تا زنده است متعهد مخارج میشود. زن پسری میآورد و قنبر هم به عهد خود در مخارجشان پایدار مانده سالها سپری میگردد تا اجلش فرا رسیده دار فانی وداع میکند، اما داستان بدینجا خاتمه نیافته منتهی به بعد مرگ او میشود.
در این هنگام که قنبر مرده برای غسل و کفنش میبرند حاج محمود نامی هم از محله صابونپزخانه فوت میکند که او را نیز به غسالخانه میآورند. این حاجی محمود مرد متمکنی بوده که تنها دویست و پنجاه خانه و دکان در اجاره این و آن داشته و مقبره مجللی هم برای خود در حضرت عبد العظیم بنا کرده بود، نعشش بیش از دو هزار تشییعکننده داشته بوده است.
سبب مرگ حاج محمود هم آن میشود که مستأجر یکی از خانههایش دو ماه کرایه را پس انداخته، چندین بار امروز و فردا کرده بوده حاج محمود هم که طاقتش طاق شده بوده، رفته اثاثیهاش را میان کوچه ریخته در را برویش قفل میکند و چون در تخلیه اتاق و بیرون ریختن مستأجر و بر و بچههای او تقلای زیاد کرده حرص و جوش میخورد عرق کرده سینهپهلو نموده «تختهبند» میشود
ص: 28
و سحر همان شب دار فانی را وداع میکند.
قنبر سیاه را شسته کفن کرده حاج محمود را هم غسل و کفن نموده حمل میکنند و وقتی هنگام دفن گورکن نقاب کفن حاج محمود را در قبر باز میکند او را سیاه کریه بد هیبتی مینگرد که زشتتر از آنی ندیده بوده است و اطرافیان هم که آن را نتیجه اعمال بد او تصور میکنند لب فرو بسته اظهاری نمیکنند تا قبر از خاک انباشته و هموار میشود و از آن سو وقتی در قبرستان چهارده معصوم نقاب کفن قنبر سیاه را کنار میزنند وی را با چهرهای سفید و سر تراشیده و ریش خضاب کرده بقیافه حاج محمود مینگرند و اندک اندک مطالب بر سر زبانها افتاده اسباب شایعات و حرف و سخن میشود تا آخر که از اشتباه ناقلان جنازهها معلوم میگردد، اما دیگر کار از کار گذشته نبش قبر حرام و حاج محمود در قبر قنبر سیاه و قنبر سیاه مدفون مقبره حاج محمود و مجاور حضرت عبد العظیم میشود!
فاحشهها
چنانچه ذکرش گذشت زوایای خندقها محل سکونت فواحش و زنان تنفروش شده بود که از آن جمله بود فاحشهای بنام «زینت قدارهکش» که غالبا مست کرده خندقهای میان دروازه شاه عبد العظیم و دروازه غار را قرق مینمود و «مونس گیسبلند» که با چوبدستیاش ده جوان گردن کلفت را حریف میگردید و زنی باسم «زینب کور» که عملی چنین مینمود. این زن که شلیته بلند سرخ میپوشید و چشمانی تنگ بیمژه داشت و نرخش دهشاهی بود و جز با مردان مسن سبیل کلفت نمیجوشید روزهای کسادی بالای خاکریز خندق دروازه غار
ص: 29
رو به آفتاب ایستاده شلیته خود را بالا زده مانند طوافها که متاع خود را با فریاد و تعریف عرضه میکنند فریاد میکشید (ایها الناس ببینید و بخرید من بازاری نیستم که توی تاریکی قالب بکنم) و مردم را بدور خود جمع مینمود.
کفندزدها و کفنپوشها
از دزدان و آدملختکنهای ساکن خندقها دستهای هم جماعت کفندزدها بودند که روزها در قبرستانها گردش کرده قبور مردههای تازه را نشان میگذارده شبها کفنهایشان میبردند و بسا خلاف انسانیهای دیگر که از آنان با نوجوان و زنان و دخترانشان بظهور میرسید!! پس از آن کفندزدها از بس مورد طعن و لعن مردم و منبریها واقع شدند کفنپوشی را بجای کفندزدی برگزیدند و آن نیز بدین صورت بود که شبها چیز سفیدی مانند کفن بسر تا پا کشیده در گورها و گودالهای معابر و قبرستانها، مانند قبرستان سر قبر آقا که محل عبور و مسیر مردم محلات جنوب شهر، امثال گذر حاج غلامعلی و گذر صابونپزخانه و کوچه سیاهها و مثل آن بود مخفی شده چندانکه راهگذری نزدیک میشد برخاسته بیحرکت در برابرش قرار میگرفتند و در همان ترس و هراس وی بود که بر او آویخته جیب و بغلش خالی کرده جامههایش بغارت میبردند، تا آنجا که این کفنپوش و کفنپوشی چنان ولوله و وحشتی در دل مردم شهر افکند که از مغرب ببعد کمتر کسی بیرون از خانه و در کوچه و معبر پدیدار میگردید، در آن حد که حتی مأموران حفاظتی نیز از برخورد و مأموریت مقابله با آنها سر باز میزده شانه خالی میکردند، از آنجا که زیادتر طبق عقیده خرافی، ایشان را مردههای جان بسری تصور میکردند که دچار عذاب الهی گشته گور بگور شدهاند، تا آنکه سنگ آنها سنگشکنی یافته چند تن از دزدان «شبرو» گردن کلفتتر و خطرناکتر از خودشان بمقابله برخاسته برشان انداختند. شاید مثل معروف (باز
ص: 30
کفندزد اولی) از همین مأخذ باشد که کفندزد اول فقط کفن مرده را میبرد در حالیکه دومی علاوه بر کفن به خود مرده هم تجاوز و سومی که هم به بعضیشان تجاوز و هم البسهشان برده هم غارتشان میکرد!
اواخر، یعنی در اوایل حکومت پهلوی که در شهر نظم و نسقی برقرار شده دزدان و راهزنان و «سوزمانیها» و دیگران از خندقها رانده شدهاند، خندقها روزها محل بازی اطفال و دوچرخهسواری نوجوانان و در شبها جای عیش و نوش و بادهگساری جوجهمشدیها و در نور مهتاب مکان تمرینساز و کمانچهی تازه آوازخوانها و مطربهای مبتدی گردیده بود تا آنکه خندقها انباشته و دروازهها خراب و چهار خیابان شهباز و شاهرضا و سی متری و شوش در محل آنها احداث گردیدند که اگر به بعضی از اقدامات و کارهای آن دوران صحه گذاشته شود گناه محو آثار باستانی شهر منجمله تخریب دروازهها که دسته گلهایی از زیبایی بشمار میآمدند قابل بخشش نمیباشد.
خیابانها و اماکن آنها
اشاره
شاید در این زمان کلا خیابانهای تهران از پانزده بیست خیابان اصلی و فرعی تجاوز نمینمود که عبارت بودند از:
خیابان ناصریه- خیابان چراغ گاز- خیابان جباخانه - خیابان گارماشین - خیابان اسماعیل بزاز - خیابان لالهزار- خیابان لختی - خیابان
ص: 31
جلیل آباد - خیابان باغشاه - خیابان حسن آباد - خیابان امیریه - خیابان منیریه - خیابان بلورسازی - خیابان مهدی موش - خیابان شاه آباد- خیابان استانبول- خیابان علاء الدوله - خیابان نظامیه - خیابان واگنخانه یا باغ وحش یا فیلخانه - خیابان عین الدوله - خیابان آب سردار - خیابان دروازه شمیران - خیابان صفی علیشاه- خیابان باب همایون یا خیابان در اندرون یا دالان بهشت یا خیابان سر در الماسیه- خیابان صاحب جمع - خیابان ملک - خیابان حاج عبد الصمد - خیابان ارامنه - خیابان امیر بهادر ، که تعدادی از اینها هم اگر نام خیابان داشتند اما جز کوچههایی کج و معوج تنگ و متروکه نبودند و طول آنها از چند صد قدم تجاوز نمینمود. مانند خیابان نظامیه که از میدان بهارستان شروع شده به سرچشمه و خیابان ظل السلطان که از ضلع طهران قدیم ؛ ج1 ؛ ص31
ص: 32
جنوب غربی این میدان شروع و به سه راه خیابان ملت ختم میگردید و خیابانهای دیگر مانند خیابان ملک و حاج عبد الصمد و مهدی موش و خیابان پل امیر بهادر و امثال آن که فقط نامی از آنها بگوش رسیده جز قلیلی در آنها سکونت نمینمود.
خیابان باب همایون
اشاره
اولین خیابان مشجر که خلاف دیگر خیابانها درخت و سایه در آن دیده میشد خیابان باب همایون یا خیابان سر در الماسیه یا خیابان ارک یا خیابان در اندرون یا خیابان دالان بهشت یا خیابان لقانطه یا خیابان نقارهخانه بود که از ابتدای دروازه نقارهخانه که در دروازهها ذکرش گذشت شروع شده بجلو سر در الماسیه یعنی در شمالی اندرون شاهی، محل نردههای شمالی فعلی وزارت دارایی میرسید، باطراوت و نظافت و دار و درخت و نهرهای پر آب دو طرف که اولین خیابان مرغوب شهر محسوب میگردید و از آنجا که معبر خاص شاه و درباریان بود از آن رسیدگی فوق العاده بعمل میآمد.
در دو طرف این خیابان چنارهای بلند سلامت یک قد و اندازهای بود که از دوران صفویه بجا مانده، نگاهداری شده، شاخههای آنها در عرض خیابان سر بهم داده در تابستانها با شاخ و برگهای خرم خود آنرا تاریک و روشن کرده فضای دلربا بوجود آورده پاتوق و تفرجگاه زیباپسندان شناخته شده بود.
لقانطه
در ابتدای این خیابان کافهای بود بنام «لقانطه» که آنرا مردی بنام غلامحسین خان لقانطه دایر کرده صورتی آبرومند بآن داده و مشابه آن یکی هم در میدان بهارستان برپا ساخته بود.
در جلو این لقانطه حوض کاشی زیبایی وسط پیادهرو ساخته بود که از نهر
ص: 33
خیابان باب همایون و انتهایش سر در الماسیه.
ص: 34
خیابان لولهکشی شده، فوارهای در وسط آن فوران مینمود، علاوه بر جریان قسمتی از آب نهر که از آن عبور میکرد و دور آنرا گل و گلدان و قلیانهای بلور بادگیر نقره چیده حاشیه کنار نهر خیابان را چمنکاری و گلکاری نموده صفا و جلا و زیبایی جداگانه بآن داده بود. علاوه بر داخل قهوهخانه که مشابه همین حوض را ساخته در و دیوار و سقف آنرا با عکسها و تابلوها و دیوارکوبها و چلچراغهای متعدد زینت نموده، تابستانها با چیدن میز و صندلی در پیادهرو و در زمستانها از مشتریان در داخل پذیرایی مینمود.
بنا بر رسم زمان چای و قلیان در درجه اول متاع این کافه یا لقانطه یا قهوهخانه بود و قهوه دومین آن که هنوز در اینجا خلاف سایر قهوهخانههای دیگر که در آنها فروش قهوه به کلی از میان رفته بود بطالبان فروخته میشد و در تابستانها انواع شربت آلات مانند شربت بهلیمو، سکنجبین، شربت آلبالو، شربت ریباس و همچنین بستنی و فالوده که عرضه میگردید.
اگر چه این کافه مانند تمام قهوهخانهها از پیش از آفتاب دایر و بعد از دکاکین تمام کسبه تعطیل میگردید اما جوش و جلای آن از دو سه ساعت بغروب مانده تا یکی دو ساعت از شب گذشته بود که اعیان و رجال با اسب و کالسکه، درشکه و اتومبیلهای سواری خود، که این مرکب کم کم و تک و توک زیر پای
ص: 35
بزرگان پیدا شده بود، در آنجا تفریح و وقتگذرانی میکردند و کافهای بود تقریبا گرانقیمت که دو برابر قهوهخانههای دیگر پول میگرفت و به اعیان و اشراف و اداریهای والامقام و فرنگدیدهها و روزنامهنگاران و نویسندگان اختصاص یافته بود.
دوچرخهسواری حقیر
از این لقانطه خاطرهای میباشد که بنا بمناسبت ذکر میکنم:
ده دوازده ساله بودم که با پسری همسال خود به نام محمد علی در «میدان مشق» تمرین دوچرخهسواری میکردیم. عصر روزی که پیاده و سوار و بنوبت از میدان بطرف خانه برمیگشتیم نزدیک دروازه باب همایون نوبت بمن رسید که محمد علی را پیاده کرده سوار بشوم و چون هنوز از روی رکاب و بتنهایی سوار شدن را بلد نشده بودیم دوچرخه را پهلوی سکوی کوتاه دروازه برده بر روی آن نشستم و هنوز بر روی زین آن مستقر نشده بودم که براه افتاده بسرعت دور گرفت و چپ و راست بطرف سرازیری خیابان که از دروازه ببعد با شیبی تند شروع میگردید شتاب برداشته در آن حد سرعت که اختیار از دست من و رفیقم که به گرفتنم بشتابد گرفته، با همان شتاب، جلو لقانطه به گلگیر عقب سمت راست اتومبیل سواریای که کنار جو متوقف بود خورده دوچرخه بین سپر و گلگیر آن مانده و من پشتکوار بوسط حوض پیادهرو لقانطه افتادم!
منظره دیدنیش آنجا بود که خودم که چون موش آب کشیده بیرون آورده شده بودم در ترس جواب به مادر بخاطر سر و وضع و جوابگویی خرابی دوچرخه به دوچرخهساز و مدعی سوم آنهایی که بدور حوض نشسته لباسهای عالیشان خیس و بطرفم هجومآور گردیده بزیر مشت و لگدم انداختند و از آنسو خنده و مسخرهبازی راهگذران و از بالای دروازه بوق و کرنای نقارهچیان که برای اجرای برنامهی روزانه آمده بصورت (هو) باد به سرناها انداختند و از طرفی شوفر و صاحب اتوموبیل که گلگیر اتوموبیلشان غر شده دوچرخه را به گرو
ص: 36
کشیده بودند و در آن میان که آژان پست رسیده مطالبهی تصدیق (گواهینامه) مینمود!
دوچرخهی کرایهای که در اثر خوردن به گلگیر اتوموبیل دوشاخهاش شکسته، بعد از رهایی بیش از دو ساعت طول بکشد تا در آن چوب کرده مرمت ظاهریاش نموده با حیله تحویل بدهم و برای تأخیر دو سه ساعتهی آن کلاه پوستیام را که تا سالها همچنان به میخ دیوار دکانش میدیدم گرو بگذارم و دوچرخهسواریای که بخاطر دردسر آژانش که راه و بیراه طلب تصدیق میکردند مجبور بشوم تا درصدد اخذ گواهینامه برآیم و سجل احوال رفیقم را که خودم فاقد آن بودم گرفته، با عکس خود تحصیل تصدیق بکنم و تا مدتها که تمرین نام محمد علی شیرازی بکنم.
قورخانه
کمی پایینتر از این لقانطه اداره قورخانه بود که مرکز اصلی آن در سمت غرب اواسط خیابان با دری بزرگ و جلوخانی نیم هلال دیده میشد و هنوز هم در و جلوخان و سر در آجری آن بر جای میباشد و کم و بیش دکانهای بستهای در ردیف آن که بعضی از آنها که در سال یکی دو ماه جهت فروش خوراکیهایی مانند توت تازه و خرید و فروش گنجشکهای خواننده، امثال قناری و سهره و بلبل در تابستانها باز شده دوباره تعطیل میگردید.
قورخانه اگر چه عمل رسمیش ساختن اسلحه و مهمات و ساز و برگ جنگی بود اما کمتر اثری از آنها بچشم میخورد و تنها فعالیتش تهیه وسایل آتشبازی بود که جهت نمایش شبهای اعیاد و جشنهای ملی و مذهبی و امثال آن بکار میآمد، مانند تابلوهایی از پرچم و تاج و شیر و خورشید و مشابه آن که از
ص: 37
لولههای باروت درست میشد و فشفشه و ترقه و خمپاره که به آن «قمباره» میگفتند و کوزه و ترقه و پاچهخیزک یا پاچهخزک و امثال آن که اوقات بیمصرف کارکنان آنرا مشغول مینمود.
خیابان ناصریه
اشاره
دوم خیابان ناصریه یا خیابان ناصر خسرو فعلی که از میدان توپخانه شروع شده به میدان شمس العماره و از آنجا با یک منحنی که عرض آن نیز نصف میگردید به سه راه مسجد شاه و اول خیابان جباخانه میرسید.
این خیابان از بانی و محدث خود ناصر الدینشاه اسم گرفته بود و در ابتدا اشجاری نیز در آن نشانیده نهرهایی در دو طرف آن جاری ساخته بودند که کم کم در اثر تردد کمتر شاه و بزرگان از آن درختانش مورد دستبرد مردم و سپورها واقع شده جز کم و بیشی از آنها باقی نمانده بود مگر چند درختی که مقابل دکاکین کسبهی گردن کلفت قرار گرفته سپورها جرئت بریدنشان نمیکردند.
مدرسه دار الفنون
سمت غرب اوایل خیابان ناصریه مدرسه دار الفنون از تأسیسات میرزا تقی خان امیر کبیر قرار داشت که انواع علوم جدیده و قدیمه از طب و حقوق و زبان و
ص: 38
خیابان ناصریه از شمال به جنوب 1. دو راهی خط واگن 2. دواخانه شورین با علامت سایبان سر در مغازه 3. مدرسه دار الفنون با علامت سبات و پوشش جلوی در 4. کنگرههای دیوار شمالی ارک سلطنتی.
ص: 39
انتهای خیابان ناصریه (ناصر خسرو) مشرف به میدان شمس العماره و عمارت شمس العماره. دکاکینش از راست به چپ مغازهی دو دهنهای کاشانی که عکس و کارت پستال و تابلوهای قلمی بزرگان و مشاهیر میفروخت و یک دکان کتابفروشی و سمت چپش قهوهخانه پنجهباشی با حوض آب و درختکاری جلو.
ص: 40
حیاط مدرسه دار الفنون.
ص: 41
ارتباطات و ریاضیات اروپایی و نجوم و هیئت و موسیقی و دیگر و دیگر و منجمله روش نظامی و قشونی و تعلیمات حرب در آنجا تدریس میگردید و فرزندان متنفذین و دولتمندان در آن تحصیل میکردند و بهترین و بارزترین شاگردان را بیرون میداد. مدرسهای بود که مورد مخالفت ناصر الدین شاه قرار گرفته میگفت:
(اینطور که پیداست اگر بهمین علم و اطلاع شاگرد بیرون بدهد کسی دیگر به حرف ما گوش نخواهد کرد).
در آشپزخانه
دیگر در آشپزخانه که به در احمد شاهی معروف بود و آن کوچه عریضی در محل خیابان شمالی وزارت دارایی فعلی بود که با دری از خیابان ناصریه جدا میگردید و آشپزخانه خدمه اندرون شاهی در آن قرار داشت و امروزه بصورت بنگاه دارو پخش درآمده است.
بعد از آن دیوار چینهای لب کنگره با برج قراولی اندرونشاهی و بعد از آن دو دکان بزرگ به نام تجارتخانه کاشانی که صورتی مانند سمساری و عتیقهفروشی داشت و عکسهای قلمی بزرگان و رجال گذشته و حال را زیر سبات دکان از طرف بیرون کوبیده بود در معرض تماشا گذارده بود و پس از آن «مبال رئیس» که مستراح عمومی خیابان بود و بعد از آن قهوهخانه پنجهباشی و چند دکان و «در هیئت وزرا» و تقریبا در همینجا خاتمه خیابان ناصریه که بعد از آن تا سه راه مسجد شاه، پشت بازار کنار خندق و مخروبه و جزو خیابان اصلی بشمار نمیآمد.
ص: 42
سمت شرق این خیابان نیز بفاصلههایی میان خانهها دکاکین باز و بسته که مهمترین آنها خرازیفروشی (گل بهار) مقابل دار الفنون بود دیده میشد و دو سه کاسب سرشناسی که ذکرشان خواهد گذشت و چند کوچه به نام کوچه (امام جمعه خوئی) و کوچه (خدابندهلوها) و کوچه (خراسانیها) که هنوز هم تقریبا بصورت اولیه باقی میباشند و میدان شمس العماره و (بازار کنار خندق) که خراب و ضمیمه خیابان ناصر خسرو گردیده اثری از آن نمیباشد.
در وزرا و داستان آن
هیئت وزرا غالبا در عمارت بادگیر تشکیل میشد که اعضای آن نیز از این در یعنی در شمس العماره که در به نسبه بزرگی بود رفت و آمد میکردند و به (در هیئت وزرا) مشهور شده بود و اتومبیل رئیس الوزرا که «تنها اتومبیل آن هیئت» و ماشین کالسکهای هفت نفره سیاهی بود جلو در توقف مینمود و بچههای زیادی برای تماشا بدور آن جمع میشدند. با ورود اتومبیل معمولا بچهها اول بتماشا و سپس به انگولک کردن آن برمیخاستند که چون مزاحمت را بحد اعلا رسانیدند راننده آن درصدد برآمده تدبیری اندیشیده تا رفع مزاحمت نماید و با جریان دادن برق از (کوئل) آن به تنه که با باز و بسته نمودن سویچ به بدن مزاحم میرسید و آزار شدید میرساند توانست فکر خود را عملی بکند.
اگر چه این عمل بچهها را موقتا سر جای خود نشانید و مانع اذیتشان گردید اما سبب کینه و عقدهای شد که جریتر شده درصدد آزار زیادتر اتومبیل برآیند، تا آنکه روزی یکی از بچهها به نام «احمد یاور» که از اطفال شرور خیابان بود با سیخ بلند آهنیای به تصور اینکه درازی سیخ مانع صدمه به او میشود برای خط کشیدن خود را به اتومبیل نزدیک گردانید و هنوز نک سیخش ببدنه اتومبیل نرسیده بود که از جا کنده شده با سر در جوی آب افتاد و باعث شد که برخاسته همراه پرانیدن سنگ و چوب و آجر به اتومبیل هر چه نیز از بد و زشت از دهنش درآید نثار شوفر و صاحب ماشین بکند! در همین هنگام که او مشغول دشنام و بد و بیراه بود رئیس الوزرا هم که مرد متوسط القامه ریشداری بود باتفاق هیئت دولت که در معیتش میآمدند سر رسید و سبب شد که احمد میدان وسیعتر یافته دشنامهای
ص: 43
سر در آئینه، یا در هیئت وزرا واقع در میدان شمس العماره، روز تولد احمد شاه.
ص: 44
غلیظتر مانند فلانم بفلان خود و اربابت و فلان خر بفلان زن اربابت و بدتر از آن حواله نماید و بیحیایی شدیدتر بکند.
رئیس الوزرا با ملایمت احمد را از راننده جدا کرده مشتی پول در دستش ریخته بسیار از شهامت و شجاعتش ستایش کرده غائله را خاموش گردانید اما نتیجه کار رئیس الوزرا آن شد که کم کم در اثر آن تشویق مزورانه و پول، احمد از بچهپرروهای خیابان گردیده بتدریج در زمره مزاحمان محل درآمده بود به نام احمد یاور و جزء لشوش شناخته شده، شبی که با جورکش و فاعل خود (مهدی کلهپز) بگفتگو پرداخته با کارد او را از پا درآورده بدار آویخته شود!!
بر میرزا غلامعلی دوافروش لعنت
یکی دیگر از دکاکین این خیابان دکان میرزا غلامعلی دوافروش پائینتر از کوچه امام جمعه خوئی بود که دواهای ایرانی و کم و بیش داروهای خارجی میفروخت.
میرزا غلامعلی یکی از رؤسا و مبلغین فرقه بهائیت بود که هر چند یک بار دکانش در اثر تهییج و تحریک منبری و ملا و واعظ و معرکهگیری که بابی و بهائی را اسم بر و او را معرفی مینمود مورد هجوم چپوچیان واقع شده دکانش بتاراج میرفت که برای نمونه یکی از آن صحنهها را ذکر میکنیم.
سید علمدار
سید علمدار یکی از معرکهگیرها بود که با ذکر داستانهای جنگ بدر و احد و شجاعتها و معجزات ائمه معرکهگیری و کسب روزی مینمود و شگردی هم برای جلب مردم و درآمد زیادتر داشت بدینترتیب که جوانکی به نام باقر را که از دو چشم نابینا بود تعلیم داده بود که برای مردم غیبگویی مینمود و این بدین صورت انجام میگرفت که طبق قرار مثلا هر گاه سید با ترکه یا چوبدستی خود یکی بشانه او بزند و بگوید «با نشان باش» و بپرسد چه در دستش میباشد؟ او جواب
ص: 45
بدهد یک پنج قرانی و چون دو نوبت به او زده بپرسد پهلوی من که ایستاده است بگوید مثلا درویش فنا و باین وسیله اسباب تعجب مردم را فراهم نموده این عمل را از نیت صاف و پاکی طینت باقر معلوم کرده جهتش کشف و کرامت برشمارد و مبالغی هم بنام او اخاذی بکند. چون معرکهاش گرم و هنگام جمع کردن «چراغ» یعنی پول میرسید صدا بلند مینمود: (هر کس دشمن جدم پیغمبر نمیباشد پنج دقیقه مرا بقدمهایش مهمان بکند و هر کس دشمن علی نیست صلوات بلند ختم کند) و چون جمعیت را ملزم به اطاعت و پرداخت وجوه مورد طلب مینمود برای خود شیرینی و ختم معرکه دعاها و نفرینهایی را حسن ختام قرار میداد که یکی از نفرینهایش فنا فی اللّه شدن بابیها و بهاییها بود و غالبا میرزا غلامعلی دوافروش را در بر میگرفت.
یکی از داستانهای سید علمدار که با آن میخواست بابیها را تخطئه کند سرگذشت (مسیلمه کذاب) و (سجاح متنبی) بود که هر دو ادعای نبوت میکردند و میگفت چون مسیلمه از سویی و سجاح از طرفی ادعای پیغمبری کردند و میان اتباعشان قتال و جدال طولانی شده فتح و نتیجهای برای هیچیک از طرفین مترتب نگردید صلحای قوم قرار بر این نهادند که دو پیغمبر را با هم مقابله داده به مناظره بگذارند و هر یک از آنان که مجاب دیگری گردید متابعانش تبعیت از پیغمبر غالب بکنند. پس چادری افراشته نان و آب سه روز آنها را فراهم ساخته دامن چادر را فرو کشیده ایشان را بحال خود گذاردند و چون مسیلمه که مردی نیکو صورت خوشبیانی بود، چهره زیبا و اطوار دلربای سجاح را که زنی خوشادا بود نگریست با شیرینی زبان و حلاوت گفتار دل او را بدست آورده در هم آمیختند و پس از موعد مقرر که سجاح از خیمه بیرون آمد حق را بطرف مسیلمه داد و اتباع خود را نیز به پیروی او دستور فرمود و همسری خویش را با مسیلمه آشکار گردانید و وقتی اتباع سجاح در برابر این تسلیم از او خواستند تا بگوید چه چیزی برای خودش و آنها تحصیل کرده است؟ جواب داد: معافیت از
ص: 46
خواندن نماز صبح را مهریه من و اختیار خواندن و نخواندن نماز مغرب و عشا را بهره شما قرار داده است! و آنگاه روی سخن را متوجه بهاییها نموده میگفت این پیغمبر هم مانند آن پیغمبر نماز و روزه و همه چیز را به امت خود بخشیده علاوه بر خود و زن و بچهاش که غیر امتش را هم مهمان کرده است و آنگاه به دشنام و لعن و نفرین پرداخته میگفت: (بر کم فروش لعنت) و از مردم جواب:
بشمار- بشباد (بیشمار- بیش باد) میگرفت و ادامه میداد، (بر گرانفروش لعنت)، (بر مردمآزار لعنت)، (بر تارک الصلوة لعنت)، (بر همیشه جنب لعنت)، (بر معرکهشکن لعنت)، (بر لا مذهب و بیاعتقاد لعنت)، (بر مفتش و گمرکچی و پاپوشدوز لعنت)، (بر بابی و بابیپرست و بابیصفت لعنت)، (بر میرزا حسینعلی و سید علیمحمد و عباس افندی لعنت)، تا آنجا که میگفت (بر کریم آقا توتونی سگبابی ته بازار هم لعنت)، (بر سید محمد کتابفروش لعنت)، (بر میرزا غلامعلی دوافروش خیابان ناصریه هم لعنت) و همین لعنتنامهها هم بود که از همان پای معرکه مردم را روانه اماکن متهمان مورد ذکر نموده دکان و خانه و اموالشان، بغارت میسپرد که از آن جمله هم یکی میرزا غلامعلی مذکور بود که سالی یکی دو بار مورد هجوم قرار میگرفت.
درباره بهائیگری و بابیگری لازم بتذکر است که این تهمتها و افتراها نه مخصوص اهل تشرع و تعصب و معرکهگیرها بود که باسم دین بر مخالفان و دشمنان خصوصی وارد میآوردند، بلکه هر کس مختصر اختلافی با کسی بهم میرساند یا خصومتی از شخصی در دل میگرفت برایش آسانترین وسیله انتقام آن بود که وصلهای از بیدینی یا بابیگری بر او بسته از هستی و حیات ساقطش گرداند و چه بسا دکانداری که مثلا از دادن وجه دستی به لش و لات محل، یا نسیه به مشتریای خودداری کرده بود متهم به بابیگری شده هستی و حیاتش در ظرف ساعتی نابود میگردید.
عباس سیگاری و ماجراهای مربوط به آن
عباس سیگاری یکی دیگر از کسبه سرشناس خیابان ناصریه و عضو اداره تلگرافخانه بود و دلیل معروفیتش را هم این میگفتند که بخاطر فوق العادگیای که
ص: 47
از نظر جسمانی داشته؟ بمیان بعضی خانوادههای اعیان و رجال راه پیدا نموده از همان جهت هم شغلی در اداره تلگرافخانه بدست میآورد که ساعات کار اداریاش را در آنجا و مواقع فراغتش را توسط همان ارتباطات نهانی در دکان به رتق و فتق بعضی امور و رفع مشکلات گرفتاران میپرداخت.
باریک اللا اینم، باریک اللا اونم
از این به موقعیت رسیدهها یکی هم «علیقلی خان تعلیمی» بود که او را در نوجوانی بعنوان خانه شاگردی از ده بشهر میآورند و چون به حمامی فرستاده، لباس پاکیزه به او پوشانده شده چهرهای پیدا میکند، مورد توجه آقا و خانم قرار گرفته عنایاتی از ایشان مییابد که دریافتیهای آقا را در کوزهای و از آن خانم را در کوزه دیگر میریزد، تا وقتی که آنها را لبالب از سکههای طلا و نقره مینگرد و پس کوزهها را بفاصله کف اطاق نهاده وسطشان شروع به غلتیدن نموده، بطرف یکیشان غلتیده میگوید بارک اللا اونم و بطرف دیگریشان غلتیده میگوید بارک اللا اینم و با آنها ملک و آب خریده، یکی از متمولین میشود و لقب تعلیمیاش از آن بوده که همیشه عصایی مجوف همراه داشته که داخلش مقداری سکه حمل میکرده است، بر این عقیده که میگفته: آدم عزت و حرمتش به آن است که پول داشته باشد اگر چه توی گور باشد، برعکس آدم بیپول که لولهنگدار هم برایش آفتابهی سوراخ آب میکند و این دو کنایه از آنجا بود که مردهای احترام میدید که موقع حرکت دادن برایش زیر تشک پول گذاشته باشند و برای شستنش که جهت مردهشو پول در جیبهایش بگذارند و برای (الله کریمگو) و قبرکن و تلقینخوان و نمازخوان و غیره برایش پول خرج بکنند.
ص: 48
فلسفه آفتابهی سوراخ هم این بود که با آنکه (لولئینخانهها) عموما وقف و آفتابه، به رایگان در اختیار مردم قرار میگرفت معهذا لولئیندار، یعنی کسی که آفتابهها را آب میکرد برای آنها که یکشاهی را صد دینار و سه شاهی میدادند دو آفتابه که به آن (دوقلو جفتکن) میگفتند آب میکرد و برایشان جفت مینمود و جلو آنها که پول نمیدادند یا گاهی میدادند و گاهی نمیدادند آفتابهی سوراخ میگذاشت که یا باید اول طهارت گرفته سپس قضای حاجت نمایند، یا با کثافتکاری، پول حمامی هم که آلوده و نجس شده بودند جریمه بپردازند.
همه همدیگر را میشناختند
تهران شهری بود با دویست و پنجاه تا سیصد هزار نفر جمعیت که بسیار اندک بیگانهای در آن راه یافته بود و اکثریت قریب باتفاق همان اهالی بومی آن بودند که با زاد و ولد اضافه میشدند. باین ترتیب لش سنگلجی لش چالهمیدانی را خوب میشناخت که پسر چه کسی و پسر برادر چه کسی و نوه و نتیجه چه کسانی است و عموها و دائیهایشان چه کسانی و چکاره بودهاند و خودش چند مرده حلاج میباشد؛ از آنجا که پدران و عموها، دائیهایشان با هم بزرگ شده ایشان نیز با هم رشد کرده جلو آمده بودند و به همین صورت بودند کاسبها- تاجرها- پیشهورها- پیلهورها- بناها- مقنیها- چینیبندزنها- نقیبها- گداها- یکهبزنها- پهلوانها- بیکارهها- باجبگیرها- معرکهبگیرها- درویشها- دزدها- آدملختکنها- خوبها، بدها که همه همدیگر را میشناختند و شاخههای یک
ص: 49
درخت بحساب میآمدند.
به همین سبب هم بود که هر واقعهای از هر کس در شهر تا کمتر از ساعتی شایع میشد و به اطراف میرسید و هر حکایت در اندک مدتی دهان بدهان گشته همه جا را پر مینمود. چه نقطه ابهامی برای کسی از شخص مورد بحث باقی نمانده بود و همین بود سد راه اهالی در کارهای زشت و ناپسند که غرور و آبرویشان در گرو آن میآمد، چنانکه در تهرانی اصیل هرگز دزد و هیز و بدکاره حرفهای بنظر نمیرسید.
جهت استنباط همین اثر هم بود که هنگام ازدواج به پسران توصیه میشد تا دختر از خانواده پرفامیل بخواهند چه معتقد بودند که فامیل زیاد برای دختر از بسیاری مفاسد اخلاقی او جلوگیری میکند، لذا هر آینه دزد و هیزی یافت شده بود قویا از غربا و بیگانگان دانسته میگفتند حتما که باید غربتی و ناآشنا بوده و چون ته و توی قضیه نیز برمیآمد بهمانگونه بود که تشخیص داده شده بود. صدق این مدعا آنکه از میان هزار فاحشهای که در زمان جمعآوری بدکارهها از شهر گردآوری و به شهر نو اسکان داده شدند حتی یک نفر زن تهرانی در میانشان دیده نشده بود و همین بود وضع سارقان که در میانشان یک تهرانی اصیل را نظمیه نتوانست معرفی بکند، از آنجا که تعصب تهرانی تا آن حد بود که یا چنین کسی را بستگان او نابود کرده سر بروی سینه میگذاردند یا خود دوام نیاورده خویشتن سر به نیست میکردند.
در تهران پول زیر دست و پا ریخته، کسی نیست جمع بکند
رسول سوزن سنجاقی، روستازادهای بود که در تهران صاحب همه چیز میشود و چون کار و بارش تیار میگردد کاغذی به ولایتش همدان نوشته در آن جمله بالا را که (در تهران پول زیر دست و پا ریخته، کسی نیست جمع بکند) آورده روانه مینماید و طولی نمیکشد که تهران را همدانی پر میکند تا آنکه روزی یکی از آنها بنزد رسول آمده میگوید: «پول که در تهران نریخته بود هیچ، به اغوای تو سرمایه مختصری را هم که با خود آورده بودم بباد دادم و با او به ستیز برمیخیزد.
رسول در دفاع، اول وضع حال خود را از موقعی که حتی کرایه راه نداشته و پیاده
ص: 50
از همدان روانه شده است و وضع فعلیش را که صاحب همه چیز میباشد بتصدیق او میرساند و بعد برای روشن ساختن قضیه و این که درک واقعیت مطلب بکند او را با خود براه انداخته دور کوچه بازار گردانده به هر چه از کفش کهنه و کلاه کهنه و گیوه کهنه گرفته تا کاغذ و مقوا و حلبی پاره و امثال آن برخورد میکند میگوید اینها همان پولهائی است که زیر دست و پا ریخته کسی نیست جمعشان بکند و از گذشته خود شروع میکند که چون به تهران رسیده در احوال تهرانیان تفحص نمودم باین نتیجه رسیدم که در دماغ تهرانی بادی و در وجود او شتابزدگیایست که بکارهای زحمتدار پر معطلی تن نمیدهد و دیگر این که در تهران به همه چیز حتی به خاکستر پول میدهند و این بود که تکه زمین بیصاحبی را در نظر گرفته، کیسه گونیای فراهم کرده، از آنروز هر چه، حتی پشکل الاغ را در هر جا دیدم در کیسه ریخته به آن بیابان بردم و وقتی مقدار آنها قابل توجه گردید همه را سوا و هر تکه را به خواهان و خریداری دادم؛ مثلا خرده شیشههایش را به شیشهگر و کهنه پیلههایش را به تختکش و پهن و پشکلهایش را به نانوا و حمامی و کاغذ مقواهایش را برای توکاری به ارسیدوز و آهن مفرغهایش را به چلنگر و ریختهگر و الی آخر، در حالیکه تو خیال کرده در تهران اسکناس و سکهی ضرب کرده زیر دست و پا ریختهاند! و این کنایه «بنویس همولایتیهایت هم بیایند» از رسول سوزن سنجاقی مانده است.
همینطور میگویند رسول به پسرش وصیت میکند: «پسر جان سعی کن از مایه نخوری» و وقتی پسر تصدیق میکند که از مایه خوردن کاسب را نابود میکند میگوید: از منفعت هم نخورد و دنباله آن اضافه میکند: از دبّه هم نخور، که پسر متحیر مانده میپرسد پس از چه بخورم؟ و رسول میگوید: «همین طور که راه
ص: 51
میروی و نگاه میکنی که دو نفر معامله میکنند بگو منهم شریک و خودت را بند کرده امرت از این راه بگذران!»
داش رجب پنجه
واقعه دیگر از عباس سیگاری سابق الذکر قضیهایست که جلو دکان او اتفاق میافتد باین شرح که داش رجب پنجه، یکی از پیرداش مشدیها، بالای چهارپایه جلو دکان او نشسته بوده که میرزا آقا نامی را که با چاقو کسی را زده بوده فرار کرده، به وسیله آژان برای دریافت قرض و دستی به خیابان آمده بوده از جلویش عبور میدهند.
داش رجب که از حرکت زشت فرار میرزا آقا در دعوا بیدلپری نبوده وقتی او را در چنان وضع مینگرد به پیشش خوانده میگوید: کسی که با یک تکه مفتول آهن دستهایش قفل میشود ادعای لوطیگری نمیکند و چاقو برای این و آن نمیکشد و وقتی چاقو کشید نامردی نمیکند و اگر بخواهد بزند به حریفش خبر میدهد و از پا درآمدهاش را در خاک و خون رها نکرده فرار نمیکند، و وقتی هم که گرفتار شد و به حبس افتاد لا اقل آنقدر تعصب بخرج میدهد و بر خود فشار میآورد که با دست بسته جلو سر و همسر راه نیفتد و گدائی نکند و به همقدرهایش خفت وارد نیاورد!.
میرزا آقا جواب میدهد: مگر میان دعوا نان و حلوا خیر میکنند که ما چاقو کشیدهایم و یا شما در زمان خودتان برای حریفهایتان رجز اسفندیار رویینتن میخواندید که ما نیرنگ پیران ویسه بکار بردهایم، و یا دستبند به دست شماها موم میشود که دست ما را قفل میکند، و در حبس و کوتاهدستی پادشاهی میکنید که ما گدائی میکنیم؟!.
داش رجب که چنان گستاخیئی از او انتظار نداشته بوده پس از یک سلسله تعریف و توصیف درباره لوطی و لوطیگری و یکهزنی و حربهکشی و این کارها، و اینکه برای هر کاری قاعده و اصول و شرایطی گذاشتهاند و دعوا هم آداب و رسومی دارد که باید رعایت شود و در جواب کلفتگوئیهای میرزا آقا میگوید: اول اینکه اگر ما برای کسی حربه میکشیدیم، که تا مشت و سیلی بود
ص: 52
هرگز نمیکشیدیم، لا اقل حربهمان را که قمه و قداره و دست کم خنجر بود و قابل پنهان کردن نبود بدست میگرفتیم و جلویش بلند میکردیم و برای پاییدن خودش نشانش میدادیم، نه مانند شماها که مثل پشت توپخانهایها آنرا بصورت چاقو و قلمتراش در آستینتان پنهان میکنید و بیخبر و نامردانه در پشت و پهلوی طرف فرو میبرید. همینطور وقتی هم که زخم خوردهمان از پا درمیآمد خودمان به کولش گرفته بخانهاش رسانیده یا خود به دارو درمانش میپرداختیم و وقتی به حبس میرفتیم تعارف و پیشکش رفقا را هم زورکی قبول میکردیم نه اینکه مثل اسفنددودکنها با چهار روز حبسی که کسی بسراغمان نیاید دور کوچه محلهها به گدایی راه بیفتیم و دست پیش کس و ناکس دراز بکنیم؛ و اما راجع به دستبند- در اینجا رو به مأمور کرده میگوید تا آنرا از دست میرزا آقا باز کرده به وی بسپارد و آژان هم که نمیتوانسته تمرد چنان مرد محترمی بکند دستبند را از دستهای میرزا آقا باز کرده به داش رجب میدهد که او پنجهای در یک حلقه دستبند و پنجهای در حلقه دیگر آن انداخته با یک تکان زنجیرش را از هم گسسته به مأمور میدهد و به میرزا آقا میگوید: این را هم بدان که تا بازو و سیلی بود دست به حربه نمیبردیم و در جواب یعنی چه؟ ات یعنی این که و همانگونه که روی چهارپایه چندک نشسته بوده دستش را عقب برده جلو میآورد و چنان سیلیای بصورت میرزا آقا میزند که معلقوار آنطرف پیادهرو زمین میخورد و از چشم و گوش و آن طرف صورتش که سیلی خورده بوده برای ابد معیوب میشود.
اولین دوچرخهسازی
ده دوازده دکان بالاتر از شمس العمارده یعنی مجاور وزارت دارایی فعلی، مستراح عمومی خیابان بود و این تنها مستراحی غیر از مبالهای مساجد و حمامها بود که در اختیار مردم قرار گرفته بود و جنب آن دوچرخهسازی (حسین آقا شیخ) که تقریبا اولین دوچرخهسازی که در معنای واقعی خود یعنی دوچرخه کرایه بدهی و تعمیر دوچرخه بود قرار گرفته بود که ابتدا بشرح دوچرخهسازی و سپس بذکر احوال مستراح میپردازیم.
این شغل یعنی کار دوچرخه از مشاغلی بود که تا آنزمان در تهران بیسابقه
ص: 53
بود و مردم به آنهایی که بر این مرکب سوار میشدند «بچه شیطان» و «تخم جن» هایی میگفتند که از طرف شیاطین و پریان کمک میشوند، چه بغیر این کسی نمیتواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان این بود که میگفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد خودش نمیتواند خودش را نگه دارد چگونه میتواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟ مخصوصا که با سرعت آدم دوندهای هم طی طریق کرده، از هر طرف و هر سمت هم پیچ و خم بخورد! پس این نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچه جنها و بچه شیطانها میباشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد و دو پسر بچه انگلیسی در میدان مشق با شلوارهای کوتاه سوار شده آنها را به نمایش مردم گذاشتند پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله گویان و لا حول زنان و شگفتزده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفتهاند باز میگشتند و آمدن آنها را یکی از علائم ظهور میگفتند!
باری این حسین آقا با شهامتی غیر قابل انکار که قدیمیها بحکم این که از هر تازهرسیدهی ناشناخته باید اعراض بکنند؟ هر پدیده تازه را تکفیر و تحریک میکردند، چند دستگاه از آنها را خریده در اختیار مردم میگذارد و چون این وسیله یا اسباببازی بسرعت جا باز کرده مورد استقبال جوانان و نوجوانان واقع میشود دکانی هم ارمنیای به نام «ادیک» در میدانگاهی سفارت انگلیس اول خیابان منوچهری دایر نموده مشتریان شمال شهر را در اختیار میآورد، و کم کم که دکانهای دیگری هم بر آنها اضافه شده عمومیت پیدا میکند.
اگر چه در ابتدا این کار نوظهوری بود که جز یکی دو نفر از جان گذشته و متهور نتوانستند به آن دست زده از تهدید این و آن نهراسیده بآن اقدام کنند و از
ص: 54
وزینترین و چشمگیرترین مشاغلی شد که تا آنزمان بوجود آمده بود. اما اندک اندک که متقاضیان آن رو به کثرت نهاده از پسر حاجی، بچه اعیانها، بچه تاجرها به متوسطین و بچه کاسبها رسیده، ابهت و احترام آن نیز از میان رفته جزء کارهای ناباب درآمده محترمین آنرا کنار نهادند، مخصوصا که عدهای بدسیرت هم آنرا وسیله شیطنت و کسب لذات جسمانی قرار داده به اغفال مشتاقان و مراجعان پرداختند، باین طریق که ابتدا با تعلیم دادن و پشت دوچرخه را نگاه داشتن و از زیر زین ... «که شاید فرنگی هم سوراخ چرم زین را جهت همین کار تعبیه کرده بود»! و راه شوخی و خنده و مزاح را با او باز نمودن و کرایه دوچرخه را نگرفتن و در صورت کراهت او از زیر پایش کشیدن و به او دوچرخه ندادن و امثال آن جاده وصول تمنا باز بکند. و اینک تا حد بدنامی دوچرخهسوار و بدنگری مردم بآنان نیز معلوم شود مشاهده زیر بهترین شاهد آن میباشد: روزی دوچرخهسواری، از عرض خیابان لالهزار به آنطرفش میرفت که ناگهان چرخ عقب دوچرخهاش بر روی ریل واگن اسبی که در اثر آبپاشی خیابان لیز شده بود سریده بطرف پیرزن لری که او نیز میگذشت مایل گردید و پیرزن بگمان آنکه راکب دوچرخه عمدا عقب خود را بطرف وی سرانیده است با بدخلقی و لحنی که از سراپایش دشنام میبارید گفت: پییر سوخته غینی، ری دچرخه هم غینشه قرمییه، خیال مکنه منم مشتریام! یعنی: پدرسوخته بدکاره، روی دوچرخه هم فلانش را قر میدهد. خیال میکند من هم مشتریام که هنوز قیافه مشمئز و لهجه لری خندهدار او آئینه خاطر میباشد.
خلای رئیس
مجاور دکان حسین آقا شیخ پس از مستراحهای مساجد و حمامها تنها مستراح عمومی شهر به نام خلای رئیس بود که سبب احداثش را اینطور تعریف میکردند:
وقتی یکی از مأموران داروغه که جوانی خوشبر و روی خوشاندام بوده مورد غضب واقع گردیده اخراج میشود و زن ثروتمندی به او علاقه بسته برده نگهداریش میکند. چند صباحی که از این مقدمه میگذرد جوان سر به بدخلقی و ناسلوکی گذارده از بیکاری شکایت مینماید و هر چه خانم در صدد انصرافش
ص: 55
برمیآید که با وجود چنین خانه راحت و شام و ناهار مرتب و پول تو جیبی و رخت و لباس نو، کسب و کار برایش زاید میباشد بخرجش نرفته دو پا را در یک کفش میکند که یا کار و مشغولیات، یا اینکه خانه را ترک میکنم.
ناچار خانم سرمایهای در اختیارش گذارده مختارش میسازد و جوانک مدتی گرد شهر در صدد کار برآمده تا عاقبت محل مورد ذکر را که خرابه متروکی بوده خریده عمله و مقنی گذارده احداث چند دستگاه مبال میکند و مقداری نیز آفتابه برای آن تهیه کرده هر کدام را به رنگی ملون میسازد و خود بالای صفهی کنار حوض آن نشسته قلاب آفتابه پرکنی را بدست گرفته مشغول لولئین داری میشود!.
وقتی خبر به خانم میرسد و او را میبیند که سحر از خواب برخاسته مشتاقانه روانه میشود متعجب که چگونه ممکن است کسی که آسودهترین و محترمترین زندگیها را داشته دست بچنان شغل خسیس بزند خود بخاطر اطمینان روزی به سراغش رفته او را بهمانگونه که شنیده بوده ملاحظه مینماید، با این اضافه که در کمال شگفتی ملاحظه میکند بالای سکو نشسته آفتابه برای مراجعان پر میکند، اما هرکس به هر آفتابه دست میبرد با تغیّر و تشدد دستور برداشتن آفتابهی دیگر میدهد، باین صورت که اگر سبز را برداشته میگوید آفتابه زرد را بردارد و اگر قرمز را برمیدارد پشت گلی یا سیاه به او تکلیف میکند و به هر یک از مستراحها که میخواهد برود به مستراح دیگر فرمانش میدهد و بر سر آن یکسره با مردم ستیز و خشونت میکند!
چون شب میرسد و خانم موضوع کار زشت لولئین خانهداری و جریان آفتابهها را با او به پیش میکشد جواب میشنود! چنانچه خانم مطلع میباشد قبل
ص: 56
از این نوکر داروغه بوده که اهنّ و تلّپّی داشته! کلاه پاخپاخی شیر و خورشیددار، قبای قرمز و خنجر پر کمر، با صولت و صلابت تمام. بالاتر از همه قدرت و حکومتی که در ابوابجمعی خود داشته، حکمش بالاتر از حکم سلطان میآمده، میتوانسته به همه کس امر و نهی کرده، دشنام داده، سیلی زده، تحکم نموده، چه بکن چه نکن داشته باشد و چه کسی بوده که بتواند بالای حرفش حرف داشته باشد که با اخراجش همه بر باد رفته روباه شل و کلاغ پر سوختهای گردیده که هر لحظه حسرت آن یکهتازیها و بلند پروازیها در آتشش میکشیده، تا آنجا که کم مانده بوده کارش به جنون بینجامد و به تفحص شغلی به شرایط آن برمیآید و نتیجهاش آن میشود تنها حرفهای که میتواند در مشاغل آزاد دارای چنان ابهتی باشد که هم مشمول عواید بوده و هم آقایی و اربابی و ریاست و حکومت و کدخدایی و بزرگی و بالاتر از همه فرماندهی و امر و نهی داشته باشد مگر همان لولئینداری میباشد، چه کسی که به فشار اجابت دست به تنبان و چشم به آفتابه، آشفتهحال پا به لولئینخانه میگذارد عجالتا هر حکمی را گردن نهاده با هر مقام و منصب در برابر لولئیندار کوچکتر از کوچک میشود و این همان کاری است که تالی شغل پیشین میباشد.
تا اواخر خلای رئیس کار راهاندازی مینمود و با آنکه چند پشت لولئیندار عوض کرده بود هنوز مردم موقع آفتابه برداشتن لولئیندار را رئیس خطاب کرده در برداشتن آفتابه از او کسب اجازه میکردند. فعلا تجدید بنا و تجارتخانه شده است.
لولئینخانهها یا مستراحهای عمومی
چون حرف از لولئینخانه گذشت توضیحی هم درباره مستراحهای عمومی بیاوریم: آبریزهای همگانی را که آنهم فقط در مساجد و حمامها بود لولئینخانه میگفتند و سبب این نام هم آن بود که قبل از وجود آفتابه از گل چیزی شبیه آن
ص: 57
ساخته و پخته بکار میبردند. لولئینخانهها محوطههای وسیعی کنار یا خارج مساجد بود که اطراف آنرا مستراح ساخته وسط آن حوضی کنده بلندیای صفهمانند کنار حوض آن برمیآوردند و لولئینها را کنار حوض ردیف میکردند و یک نفر بالای بلندی آن نشسته متصدی پر کردن آنها میگردید، ضمنا مراقبت مردمان ناباب مینمود که دو نفری بمستراح نروند!
بلندی جای لولئیندار تختگاهیئی بود که اطاقکی نیز برای سکونت وی در آن ساخته شده چوب بلندی که سرش قلاب داشت ابزار کارش بود که به گردن آفتابهها انداخته با یک چرخش آنها را پر کرده کنار حوض مینشاند که از عهده همه کس برنیامده در صورت عدم اطلاع آفتابه را غرق مینمود.
نشیمنهای مستراحهای آن دهانههای وسیع هولناکی بودند که بر بالای انبار آنها قرار گرفته، انبارهایشان زیرزمینهای عمیقی متصل بهم که بالایشان نشیمنها تعبیه شده بود و حفاظ آن برای جلوگیری از سقوط تکه چوبهایی که بر درازای دهانههای نشیمنها قرار داده شده؛ در دهشتناکترین مناظر ممکن، با بویی تند عفن همراه انواع نجاسات و جانوران غوطهور در آن که همه کس را رغبت و جرأت استفاده از آن میسر نمیگردید.
محتویات انبارها پیشفروش شده سالی یکبار تخلیه میگردید و حمل آنها باین صورت انجام میگرفت که ابتدا خاکستر فراوانی وسط محوطه لولئینخانه خالی نموده میان آنرا حوضمانند گود کرده کثافات را در آن ریخته به حال خود میگذاردند تا زمانی که رطوبات آن کاملا جذب هوا و خاکستر گشته قابل حمل شده باشد و چون لازم بود که چنین کار جهت خشک شدن در هوای گرم و فصول بین بهار و پائیز انجام شود بوی بد آن حدود و بلکه محله را اشباع مینمود و ناخوشیهای گوناگونی که از آن به ظهور و بروز میرسید و بسا افراد را که به بستر بیماری و سینه گور میکشید.
زمین در و دیوار مستراحها نیز کمتر از انبار و سطح لولئینخانهها آلوده و ملوث نبود، چه بیشتر مراجعان آن که قادر بپرداخت یک شاهی پول لولئینداری «آفتابهداری» نبودند بدون آفتابه به مستراح میرفتند و در برخاستن هم جهت استنجا چارهای نداشتند جز آنکه خود را با انگشت پاک کرده آنرا به دیوارها
ص: 58
بمالند و یا خم شده موضع را با تیزهها و لبه سکوهای آن ازاله کرده تمیز نمایند و کوچک اندامها که پاهایشان به اندازه دهانه نشیمن از هم گشوده نمیشد و اطفال که از ترس سقوط در مستراح در گوشه و کنار آن روی زمین نشسته قضای حاجت نمایند فضای آنجا را بیش از پیش آغشته و کثیف بکند.
در اینجا این سؤال پیش میآید که اگر پول لولئینداریشان نبود چرا لا اقل با کاغذ پاک نمیکردند و جوابش این که اولا کاغذ تمیز و سفید ارزشمندتر از آن بود که به مصرف بیارزشترین کارها و رفع پلیدی برسد و در کاغذهای نوشته هم امکان آن بود که اسم خدا و پیغمبری بر آنها نوشته شده معصیتش زیادتر از صوابش میآمد و بعد از همه با کاغذ پاک کردن کار ارمنیها و خارج از اسلامها بود که عملکننده در زمره آنان درمیآمد و ارجح باز آن بود که تا از دین برنگشته از کافران و نصارا و ارامنه نشده باشند از انگشت و تیزه و سنگ و کلوخ و آجر و مانند آن استفاده بکنند. چنانکه سر پا شاشیدن هم مخصوص سگان و نصارا بود که مسلمان و مسلمان بچه نباید بدان عمل کرده و در صورت وقوع در قیامت در صف اهل عذاب قرار میگرفت؛ در آن حد دقت که برای اینگونه افراد یعنی با کاغذ پاککنها اهل ثواب همراه خود تا بآن کار دست نزنند. مقداری سنگ و کلوخ آورده کنار مستراح میریختند.
در هر صورت این مستراحها هر چه بود عدهای از آن متمتع میشدند: اول متولی و سپس لولئیندار که آنرا اجاره کرده بود و سوم شاگرد لولئیندار که آنرا از اجارهدار بصورت مقاطعه کنترات نموده یا مزد میگرفت و چهارم کود بخر و پنجم و ششم و هفتم و هشتم کودکش و رعیت و باغدار و محصولفروش که همگی از
ص: 59
یکی از مستراحها یا بولگاههای عمومی که زمان رضا شاه ساخته شد.
ص: 60
آن سود میبردند و در آخر عدهای کناس که قابل توضیح میباشند.
شغل کناسی
کناس در معنی خلا پاککن یعنی کسانی که مستراحهای پر را تخلیه کرده مختصر اطلاعی نیز از بنایی مربوط بآن داشته طوقههای ریختهی چاه را چیده، نشیمنهای خراب را تعمیر میکردند. و نوع دیگرشان در نام اصل خود کناس که تنبلهای این صنف بوده از ممر پستتر آن عاید بدست آورده، از طریق کند و کاو و تجسس در میان نجاسات کسب معاش میکردند.
بطوریکه گفته شد نشیمنهای مستراحهای عمومی مانند مستراحهای مساجد و حمامها مانع و حفاظی نداشتند و چنانچه شیئی از کسی میافتاد مستقیما در انبار آنها افتاده داخل کثافات میگردید و تنها کناس بود که با دریافت دستمزدی میتوانست با پامالی و دستمالی آنرا یافته تحویل نماید که البته این مخصوص اشیایی قیمتی مانند کیف و کیسه پول و انگشتری پنج تن و آیهدار و از این قبیل بود که ارزش خرج و اجرت کناس داشته، صاحبش از سقوط آن مطلع شده باشد و بعد از این اشیاء کم بها مانند اسباب جیب، از جمله جام و زنجیر و چاقو و پاشنهکش و از این قبیل بود که چشمپوشی شده برای کناس میماند و کناس هر چند روز یک بار به یکی از این انبارها که جزو حدود سرقفلیش بوده حق آب و گل بر آن پیدا کرده بود داخل شده جهت خود به جستجوی آنها میپرداخت و بسا از ذوق شیئی که یافته بود متوجه بالا نشده از سر و بر نیز ملوث میگردید و تنها چاره کار آن بود که صدا بلند کرده بطرف بگوید آنطرف بگیرد، یا خودش را نگه بدارد تا خبرش کند و چه زیاد که این صدای نابهنگام از بن چنان مغاک تاریک سهمگین باعث وحشت کارگزار گشته وی را دچار غش و سقوط مینمود.
از جمله لولئینخانههای مرغوب شهر، اول لولئینخانه مسجد شاه بود که زمینی معادل هزار و چند صد متر مساحت را در برگرفته چهل دهانه مستراح در آن بنا شده بود که با سرقفلیئی معادل سی چهل هزار تومان و روزانه ده دوازده تومان عایدات خرید و فروش میگردید و بعد از آن لولئینخانه مسجد جامع که
ص: 61
دوازده مستراح و روزی چهار تومان اجاره داشت و بعد از آن لولئینخانه مسجد سید عزیز الله و مسجد ترکها و مساجد سراج الملک و مجد که از روزی سه تومان تا پنج قران اجاره میآوردند.
امروزه صورت لولئینخانههای مذکور از میان رفته، صحن لولئینخانه مسجد شاه بصورت پاساژ درآمده از چهل مستراحش بیست و هشت دهانه آن بلع و در قسمت کمی از زمین آن دوازده مستراح کوچک ساخته شده که بیشتر این چند نیز انبار اشیاء دکاندارهای جلوخان مسجد گردیده. از آن مسجد جامع را مؤمنی دیگر تصاحب و به نام تعمیر و تبدیل به احسن جلویش را دکاکین درآورده، سرقفلیهایشان را فروخته، مبالغی هم ماهانه اجاره دریافت میکند. و بهمین کیفیت دیگر لولئینخانهها که به سرنوشت این دو گرفتار آمده هر یک لقمهی حریص و طعمه طماعی شدهاند؛ در این تأسف که چه بجا بود همراه آن قلیل آثار باستانی که نگاهداری شد یکی از این لولئینخانهها هم جهت نمایاندن این قسمت از زندگی نیاکان بهمان وضع و حالت نگاهداری میگردید.
جای شما خالی!
این مستراحها نیز مکانهائی بودند که هرزگان و بدکاران از آن جهت عمل خلوت استفاده میکردند و محلهائی برای شعارنویسی و خالی کردن عقدههای دل و ناسزاگوئی باین و به آن که دیوارهای آنرا منقوش میساختند؛ باین طریق که از غایط خود با انگشت شکل شخصیتی را کشیده بر پیشانیش نامنویسی میکردند و یا با ذغال و گچ و مداد مطالبی از این قبیل مینوشتند که شاگرد یا پسر یا برادر فلانی را باین موال آوردم و جای شما را خالی کردم و با نام و نشان از این و آن اسم برده و ناسزاهائی که به استاد و ارباب و دولت و ملت گفته پیغامهائی که باین و آن میدادند و اشعاری که از ذکرشان خودداری میگردد، و بیش از همه که از نام دولتیان مزین میساختند!
دواخانه شورین
یکی دیگر از دکانهای خیابان ناصریه دواخانه شورین بود که دواهای فرنگی
ص: 62
میفروخت. و با ورود اطبای خارجی به ایران و بنام دواخانه مظفر الدینشاه و دار الخلافه دایر گشته بود. مشتریان و مراجعان این داروخانه منحصر بود به اروپائیهای مقیم تهران و اعضای سفارتخانهها و کمتر کسی از اهالی بومی بود که با آن سر و کار بهم رسانیده مگر آنکه خیال لودگی و مسخرگی و آزار و اذیت داشته باشد. باین طریق که چون دواهای فرنگی را همان جوهر داروهای ایرانی میدانستند جهت تحقیر دواهای فرنگی روزی یکی مراجعه کرده (جوهر گندم) میطلبید و وقتی شورین ساده و بیخبر اظهار ناآشنائی مینمود از میان دستمال یا کاغذ مدفوع خشک یا تری بیرون آورده میگفت از این میخواهد، روزی (کپسول ریشدراز) از او میخواستند و پشکل بز را نشانش میدادند و یا (قرص قمباره) از او خواسته چون دربارهاش تحقیق و پرسش مینمود از پائین صدا! برآورده فرار میکردند.
از جمله این کارها هم شرطی که کسی میبندد تا وسط دواخانه او رفع حاجت نماید و آمده از شورین نفت میخواهد و چون شورین میگوید ندارد و به او جواب رد میدهد میگوید: به دواخانهای که نفت نداشته باشد باید رید و تنبانش را پائین کشیده وسط دواخانه تغوط میکند که بعضی میگفتند این شرط برای سه مرتبه بوده باین ترتیب که شورین برای اینکه دگر باره باین محذور برنخورد نفت هم میآورد و مردک روز دیگر میآید و باز هم سراغ نفت میگیرد و شورین جواب مثبت داده از او طلب ظرف میکند که مردک میگوید: به دواخانهای که قاطی دوا نفت بگذارد باید رید، تا مرتبه سوم که چون وارد میشود و از نفت سؤال میکند، شورین میگوید: چکار به داشتن نداشتنش داری؟ کارت را بکن و غایله را ختم میکند.
این تنها کاسب فرنگیای بود که توانسته بود با این احوال و مشکلات مقاومت داشته خودش را حفظ بکند، اما در عوض توسط همین کارها که با وی و داروخانهاش انجام شده تعریفش به این سوی و آن سو میرسید، در اندک زمانی
ص: 63
چنان معروفیت یافته شهرت گرفت که از جمله سرشناسترین مؤسسات درآمد که شاید با مخارج سنگین اعلان و خرج تبلیغ زیاد هرگز به آن شهرت نمیرسید، و شاید هم همین احوال باعث شد که هر هوچی و زیرک و فایدهجو در شناساندن خود متوسل به وسایلی دشنامساز بشود و برخی که تا زمینهی مقام و منزلتی برایشان فراهم و وجیه الملّه شوند برای خود بصورت مخالف دولت تا به حبس افتادن و تبعید پیش میرفتند.
خیابان جبّاخانه
اشاره
دیگر از خیابانها، خیابان جبّاخانه بود که از سه راه مسجد شاه با عرضی از ده تا پانزده متر شروع شده از دیوار جنوبی قلعه کاخ شاهی و سر در نقارهخانه میدان ارک گذشته به چهارراه گلوبندک میرسد. مسمای اسم این خیابان از انبار شاهی، یعنی زندان بود و انبار مهمات و لباسخانه که «جبهخانه» نامیده میشد. خیابانی کثیف، پرگرد و غبار در تابستانها، و پر گل و لای در زمستانها که غالب کسبه دستفروش و سرپایی و طواف و طبقی و مانند آنها در آن جمع میشدند و محل حمالها و چرخیها و گاریچیهای گاری چهارچرخهای و بارکش شهری و پاتوق درشکهچیها و محل نظافت اسب و درشکه و آب و علف دادن بآنها و انتهای خطوط واگن اسبی که مخصوصا نزدیک گلوبندک که آخر خط واگن اسبی بازار بود از آلودهترین معابر بحساب میآمد.
نبش ضلع شمال غربی این خیابان از طرف مسجد شاه (قهوهخانه قنبر) قرار داشت که بناها و نقاشها و شیروانیکوبها و خرپاکوبها در آن جمع میشدند و درویشها و مداحها و معرکهگیرهای خوشدهن در آن مجالس قصههای مذهبی و مدح و مرثیه و نوحه و روضه و مثل آن ترتیب میدادند و بعد از
ص: 64
آن کوچه تکیه دولت قرار داشت و سپس مقداری با اعوجاج دیوار چینهای انبار ارک و بعد از آن دکان (قلمدانساز) که مقابل در سبزهمیدان بود و کمی عقبتر از آن دکان استاد رمضان سلمانی و بعد از آن دروازه توپ مروارید یا سر در نقارهخانه تا به چهارراه گلوبندک میرسید که اینها همه در شمال خیابان قرار داشتند و جنوب آن بازار مسجد شاه با دیوار شمالی دکانهای (بازار عطرفروشها) و (بازار مسگرها) و (بازار مرغیها) و در دهانه سبزهمیدان و (بازار گلوبندک) بطرف خیابان مذکور تا به چهارراه گلوبندک میرسید. همه این بازارها بعدا خراب و ضمیمه خیابان گشته نام جباخانه آن مبدل به (بوذرجمهری غربی) شده اولین خیابان شرقی- غربی این قسمت گردید، و عنوانهای زیر که سر لوحه مطالب آن میباشد.
قهوهخانه قنبر
بانی این قهوهخانه سیاه حبشیئی به نام قنبر از غلامان اندرون بوده که آنرا محل اجتماع سیاهها مینماید و سپس در اختیار اسماعیل نامی که چایی بدهش بوده قرار میگیرد. که او نیز به همان نام قنبر شناخته شده مکانش از قهوهخانههای مشهور میشود.
قابل ذکر است که در آنزمان سیاهها جمعیت قابل توجهی از مردم تهران را تشکیل میدادند که در هر خانه بزرگ و صاحب مقام و تاجر و متمولی حد اقل چند نفر زن و مرد در آن خدمت میکردند که چگونگیش در محل خود ذکر میشود. اما سبب رسیدن قهوهخانه به اسماعیل که بعدها به نام حاج اسماعیل قنبر نامیده میشد هم آن بود که ابتدا مردم سفید پوست بومی بجهت تفریح و سر بسر گذاشتن سیاهها که زبان مسخره و قیافهای ناموزون داشتند در آن قهوهخانه جمع میشدند و
ص: 65
بساط و کوره یکی از قهوهخانهها، با چایبده آن که استکانهای چای را برای رساندن به مشتریان، طبق رسم بر سر دست گرفته است.
ص: 66
چون محلی بود عمومی و جلوگیری از ورود مردم متفرقه بآن مقدور نبود و جمعیت اصلی آن یعنی سیاهپوستان مورد ریشخند و استهزاء قرار گرفته صاحب آن رنج میکشید، اسماعیل، تا توجه مردم را منعطف جهت دیگر گرداند برای عصرها مداح دعوت میکند و مداح فرصتشناس هوشیار هم از اولین مجلس خود داستان قنبر، غلام علی (ع) را سر لوحه سخن خود قرار داده مطالب خویش را از داستان و شعر بر پایه بزرگی و مقام و موقعیت قنبر میگذارد، همراه شرح حالاتی از بلال حبشی تا کم کم که روحیه و برخورد مردم با سیاهها تغییر کرده برایشان قائل احترام میشوند، مخصوصا صاحب قهوهخانه را مورد توجه و اکرام خاص قرار میدهند و قنبر هم در ازای آن اول اختیار و سپس خود قهوهخانه را واگذار به اسماعیل میکند.
جراحی قلمدانساز
قلمدانساز مردی میانه سن با عبا و قبا و عمامه شیرشکری بود با شغل قلمدانسازی که با سر کردن در کتابهای طبی و شوق طبابت نسخههایی از بعضی مرهمها بدست آورده با تهیه آنها مجروحین را مداوا و از این راه به شهرت رسیده بود.
محل کار و طبابت او دکان سه در چهار ذرعی بود که خود جلو آن پشت میز کوچک و کوتاهی روی تشکچه نشسته به مراجعان میپرداخت و عقب دکانش دو سه قفسه مندرس از اشیاء کسب قلمدانسازیاش با قلمدانهای ساخته شده و نیمهکاره و مقوا و رنگ و دوات و قلمموهای گوناگون و در طبقهبندیهای زیرین آنها کیسههای دواجات و علفهای دارویی و هاونهای سنگی و برنجی برای دواکوبی و مقداری شیشههای روغن عقرب و روغن مار و روغن زیتون و
ص: 67
کنجد و چربیهای مختلف مانند مومیایی روغن و روغن بلسان و روغن گردو و روغن برنج و روغن تخممرغ و قوطیهای متعدد مرهم از مرهم سیاه و مرهم سفید و غیره و زن و مرد بیشماری از طلوع آفتاب تا غروب در داخل و خارج دکان که جهت خود و اطفال خرد و بزرگی که همراه آورده بودند برای زودتر به نوبت رسیدن تفره تلاشزده سر و صدا میکردند.
ایضا طبابتهایی نیز مینمود، لیکن رغبت و تخصصش زیادتر بر روی بثور و جراحات بود که موجب مرگ و میر کسی نشده به شهرتش صدمهای وارد نیاورد، منجمله معالجه سوزاک و سفلیس که ابتدا با گرفتن تعهد اینکه تا معالجه نشده با کسی مقاربت ننموده از مبتلا ساختن دیگران خودداری کرده، بعد از آن نیز دنبال هرزگی نرفته تقوا و طهارت پیشه نماید قبول درمان مینمود.
نسخه سوزاک او تقریبا همه به یکسان: مغز خیار و مغز تخم بادرنگ و مغز تخم خربزه و گل ارمنی و کتیرا و نشاسته و صمغ عربی و آلو و تخم خرفه و تباشیر و ریوند چینی بود که روزی دو تا پنج مثقال در شربت ریواس ریخته بنوشند. یعنی همه اجزاء و ادویه سرد طبیعت، که این مرض را بعد از سرایت از
ص: 68
دیگری از فشار حرارت و غلبه گرمی میدانست که ضد آنرا تجویز مینمود، همراه شوره قلمی «گردی سفید رنگ» که در دوغ بینمک ریخته جهت زیاد شدن ادرار که مجرا را شستشو دهد صرف کند و (کبابه چینی) که نرم کوفته و سائیده روزی سه قاشق چایخوری در آب ریخته میل نماید، اما داروی اخیر یعنی کبابه جزء اسرارش بشمار میآمد که در نسخه ننوشته خود میداد و ظرف یکهفته سختترین سوزاکها را درمان مینمود.
اما سفلیس را اگر چه مرهم سفید میداد که بر جراحتش گذارند ولی ماده آنرا با دادن چپق و قلیان جیوه قلع مینمود، باین طریق که گوشها و چشمهای بیمار را با پارچهای کلفت جهت جلوگیری از نفوذ دود آن بسته جیوه خشک را میان توتون یا تنباکو ریخته امر بکشیدن مینمود. چه بسیار مردم بیاطلاع هم که بدون توجه به دستور بستن چشم و گوش خودسرانه این قاعده را بکار برده دچار کری و کوری میشدند.
ویزیت یا حق العلاج او ده شاهی بود. همراه دواهای لازمه که خود میسپرد و معافیتی که از همان دهشاهی نیز برای فقرا و بیبضاعتها قائل میگردید. پس از خرابی خیابان و انهدام دکانش به خانهاش در چهارراه مسجد جامع انتقال یافت و پس از او پسرهایش جانشینش گردیدند که با مداخله وزارت صحیه (بهداری) که از دخالت غیر مجاز در امور طبابت اینگونه افراد جلوگیری نمود به بوته تعطیل و فراموشی گرائید.
قلمدان
چنانچه ذکرش گذشت قلمدان اسباب تحریری از مقوا و چوب یا نقره و طلا بود با قلمهای نی تراشیده و قلمتراش و دوات لیقه دار داخلش که آنرا میرزاها و محررین و منشیها و مستوفیها و امثال آن پر شال میگذاشتند و ضمنا صورت حکم رسمیای که هر آینه حاکم و پادشاه قلمدان جلو کسی میگذاشت نشانه حکم
ص: 69
صدارت یا وزارت یا منشیگری یا مستوفیگریش بود که به آن سمت پذیرفته شده باید بکار میپرداخت و موجب تفاخری که اسباب سربلندی و بالش خود و بستگانش میگردید و برداشتن قلمدان از جلویشان علامت آن که از آن کار معزول میباشد.
طرز ساختن آن قوطی چوبی مستطیلی به اندازه خود قلمدان بود که اطرافش را تختهی نازک یا مقوا گرفته، روی آنرا چسب زده بر روی آن کاغذ یا پوست چسبانده پس از خشک شدن یک سر آن را با شکل زیبایی با محاسبهی معین برای جدا شدن از تنه میبریدند و از قالب جدا کرده رنگ زده تصویر و نقش و نگار میکشیدند یا صنعتگران و زرگرها که آنرا از فولاد و مفرغ و طلا و نقره میساختند. و قوطی مانندی به قد بیش از یک وجب و اطرافی به پهنای دو انگشت که سر کوتاهش با اتصال به جادواتی و جاقلمیاش بدرون پوستهی روئی بطور کشوی بیرون و تو میگردید و علاوه بر دوات و چند قلم نی میتوانست قلمتراش و قط زن و قیچی مخصوص او در آن جا داده شود.
آخرین قلمدانهایی که ببازار آمد (قلمدان پهلوی) به ارزانترین قیمت آنروز، یعنی دو قران بود که عکس رضا شاه روی آن چسبانده شده بود و لوازم التحریرفروشان برای اطفال دبستان میآوردند تا کمکم که قلم فرانسه با نوک آهنی و خودنویس که با جوهر کار میکردند به بازار آمده قلمدان و قلم نی و دواتهای لیقهای را منسوخ گردانیدند.
ص: 70
استاد رمضان سلمانی
بعد از دکان قلمدانساز، دکان استاد رمضان سلمانی بود که شامل داستان زیر میباشد. استاد رمضان که مردی صورتپسند بود پسری را که فعلا صاحب نامی گردیده از ذکر اسمش خودداری میشود بشاگردی میآورد و دل در گرو مهر او میسپارد و کم کم آنچنان شیفته و شیدای او میشود که شبی در مستی دکان و سرمایه خود را به او میبخشد و پس از چندی بیخبر از کاغذی که در شب معلوم پسرک از وی گرفته بوده است بر سر مسألهای با وی بمشاجره میپردازد که پسرک او را از دکان بیرون میاندازد و چون کار از صورت عادی و گفت و شنید معمولی گذشته پسر جدا خود را صاحب دکان معرفی کرده از ورودش جلوگیری میکند ناچار کارشان به کمیسری و نظمیه و عدلیه میکشد.
روز محاکمه فرا رسیده وقتی مدعی العموم به حقانیت استاد رمضان پسرک را متهم به کلاهبرداری و تصرف عدوانی میکند پسرک که با آرایش و پیرایش و دلربایی بیش از حد حاضر شده بوده است کاغذ مهر و امضای بخششنامه را ارائه داده میگوید دکانی است که به دلخواه صاحب آن به او واگذار شده است و چون وکیل استاد رمضان اعتراض کرده میگوید بخششی بوده که در مستی و بیخبری علقه به وقوع پیوسته قانونی نمیباشد میگوید: عین همان بخششی بوده که من نیز درباره او با گرامیترین عضو خود انجام دادهام، همراه مطالبی مانند پول خاطرخواهی به کیسه نمیرود و در آخر که حاضرم همان عمل را من با او انجام داده دکان را برگردانم محاکمه را به سود خود بپایان میبرد!
کسبه خردهپای پشت دیوار انبار
بعد از دکاکین مزبور دیوار چینهای انبار شاهی بود که در پشتش کسبه خردهپا و دستفروشهای سبد، لاوکی و مانند آن جمع میشدند، منجمله طبقیهای
ص: 71
خوراکیفروش و الاغیهای طواف و چای دارچینیها و سلمانیهای کیف بدست ، طبقیهای تخمه آجیلی و سینی لاوکیهای حلوایی، هل و گلابی ، گز و سوهانی و غیره و غیره که پشت این دیوار بهترین پاتوق و محل کسبشان بشمار میآمد.
چای دارچینیها عموما از ترکهای آذربایجانی و مهاجرین «بودار» روسیه بودند که زیادتر شغل چای دارچینفروشی را از آنجهت اختیار کرده بودند که بیشتر میتوانستند میان توده لولیده با آنها معاشرت و حشر و نشر داشته، خاصه در این محل که میتوانستند توسط خدمه اندرون سر از کار دربار و اوضاع و احوال آن درآورند. خاصیت طبی این نوشیدنی یعنی (چای دارچین) علاج رطوبت بود که بکار سردمزاجها میآمد و ارزانترین متاعی بود که میتوانست صورت عرضه گرفته عدهیی را بکار بگمارد باین ترتیب که مشتی دارچین و زنجبیل نیمکوب را در سماوری ریخته جوشانده در اختیار مردم میگذاردند که تصویر ذهنی آنها خالی از لطف نمیباشد:
سماور حلبی بزرگی داشتند که با دسته سیمیئی مانند سطل حمل و نقل میگردید و دایما دودی از دودکش آن تصاعد مینمود، چه هرگز پولی جهت ذغال و خرید آن نمیدادند و آتش آنرا از چوب و چل و پر و پوشال و کاغذ مقواهای گوشه و کنار تأمین میکردند. کمربندی پهن از چرم، مانند قطار فشنگ به دور کمر داشتند که به اندازه تعدادی استکان نعلبکی در آن جاسازی شده بود که یکطرف آنرا استکان و طرف دیگرش را نعلبکی میگذاشتند و سطل حلبی کوچکی آب که استکان نعلبکیها را در آن شسته همان آب را بر سر سماور میبستند و لنگ پارهی از هم گسیخته حمامی که روی شانه انداخته با آن استکانها را خشک میکردند و توبره مندرسی که آشغال پوشالهای جمعآوری کرده از معابر را در آن
ص: 72
جهت ذخیره سوخت سماور از شانه میآویختند و در یک جیبشان آب نبات چایهایشان که با هر چای دو آب نبات میدادند و در جیب دیگرشان دارچین و زنجبیلهایشان که هر چند نیم مشتی از آن در سماور میریختند، با ژندهترین بشن ظاهر که کلاهپوستی پشمریختهای بر سر و قبای کوتاه سه چاکیای در بر و شلوار پشمی دستبافی با وصلههای زیاد و کفشی صد پینه که چندین نیمتخت روی هم بر آنها میخ شده بود به پا و سر و ریشی آشفته که کمتر قیافه حقیقی آنها مشخص میگردید، با چپقی همیشه مهیا که پکها و قلاجهای محکم صدادار بر آن زده با هر استکان چای تعارف مشتری میکردند.
قیمت هر استکان از این چای دارچینیشان که بعضی چای هم به آن میافزودند یک شاهی که در استکانهای شستی بزرگ روسی ریخته میشد و ارزانتر از آن چای دارچینی که در استکان نعلبکیهای گلی لعابدار بدرنگ که حجم کمتر نیز داشت میدادند و دو تا یک شاهی بفروش میرسید.
معمولا چای دارچینیها بساط خود را نزدیک سلمانیهای کیفی دورهگرد قرار میدادند که از مشتریان پر خریدشان بحساب میآمدند. اینگونه سلمانیها برای هر مشتری که اصلاحش تمام میشد و از زیر دستشان کنار مینشست یک چای دارچین سفارش میدادند تا آنجا که این طعنهیی برای سلمانیهای دکاندار بود که چون کسی اصلاح سر و رویی را از دوست و آشنائی نامناسب مینگریست میگفت: «اصلاح با چای دارچین بهتر از این نمیشود.» شرح سلمانیها در جای خود خواهد آمد.
دیگر در این محل یعنی پشت دیوار انبار شاهی مقابل سبزهمیدان کسبهی مختلفی جمع میشدند که بهترین محل برای کاسبهای دلهکار بود، از جمله بساطیهای خورد و خوراک، مانند نان و آش و شیربرنج و فرنی و دوغ و شربت و ترهبار و خشکبار که بمناسبت فصول میتوانستند در اختیار خریداران بگذارند تا کاه و یونجه و علیق دواب که پشت دیوار دسته شده بفروش درشکهچیها و گاریچیها میرسید. بطور کلی در این محل غوغایی از بیکارهها و باکارهها و
ص: 73
حمالها و ولگردها بود که درهم لولیده کارگزاری و داد و ستد میکردند. ناگفته نماند که همه این کارها پشت دیوار ارک شاهی، یعنی پشت خانه پادشاه انجام میگرفت!